«دکتر فارس که میدانست شبها به ما غذا نمیدهد معمولاً شربتهای سینه را که برای بیمارها به بهداری میدادند روزی هشت، ده تا به ما میداد و ما آنها را داخل سطل میریختیم و کمی هم شکر به آن اضافه کرده و داخلش نان میریختم و به عنوان شام میخوردیم ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان، شهید حجتالاسلاموالمسلمین «سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۲۱۴۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۳۰
برگی از خاطرات زنان امدادگر قزوین در دفاع مقدس؛
«به مقصد که رسیدیم گفتند دشمن در اندیمشک خیلی نزدیک است اینجا امنیت ندارد چرا خانمها را اینجا آوردهاید؟. در همان حین ناگهان یک هلیکوپتر عراقی بالای سر ما ظاهر شد و چرخش بالهایش در گوشمان پیچید به وضوح میشد داخل آن را دید. رزمندهها با دیدن سرنشینان آن، فریاد زدند او صدام است! او صدام است! ...» ادامه این خاطره از زبان «کبری چگینی» یکی از زنان امدادگر استان قزوین در دفاع مقدس را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۲۰۹۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۸
روایتی خواندنی از مادر شهید«یحیی چاله چاله»؛
مادر شهید«یحیی چاله چاله» خود را از سربازان مطیع و جان بر کف آقا امام زمان حضرت مهدی (عج) و از حامیان و فداکاران قرار داد. زمانی که جنگ تحمیلی از سوی عراق تجاوزگر آغاز شد سینه اش را برای اصابت گلوله و شهادت در راه پایداری انقلاب اسلامی جلو زد و شعارش جانم فدای امام بود.
کد خبر: ۵۴۲۰۹۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۸
«اصرارهای جواد کارساز نبود تا اینکه یک روز به محل کار پدرم رفت و در آنجا همکاران آقاجان پادر میانی کرده و به پدرم گفتم حاجآقا چرا ناراحتی؟ میرود و برمیگردد! او را جلو نمیبرند. آن روز جواد سر از پا نمیشناخت مرتب بالا و پایین میپرید و با نشان دادن امضای پای رضایتنامه فریاد میزد «آخ جان رضایت داد! بالاخره رضایت داد! ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس «منوچهر مهجور» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۴۲۰۴۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۷
برگرفته از نامههای دفاع مقدس؛
«کامبیز جان من دوست دارم مثل تو در جبهه باشم و در راه شکر نعمتهای خدا تا جان در بدن دارم یک قطره خونم را برای رضای خدا از دست بدهم، ولی افسوس از این است که سنم کم است افسوس که مانند تو نیستم ...» این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۲۰۳۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۷
«شاگردان قطب دین» عنوان کتابی است که زندگینامه و خاطرات شهدا ی دارالولایه راوند را به نقل از خانواده و همرزمان شهدای راوند روایت می کند.
کد خبر: ۵۴۱۹۹۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۶
«کاروان حرکت کرد مردم با آن بدرقههای گرمشان مرا شرمنده میکردند. تمام خیابانهای که رزمندگان بایستی از آن میگذشتند پر از ملت حزبالله بود. مردم با پخش کردن گل و شیرینی، رزمندگان را بدرقه کردند و رزمندگان از زیر دروازه قرآن عبور کردند ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «غضنفر آذرخش» از جبههها است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۴۱۹۸۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۶
مجموعه خاطرات صوتی شهید «جاوید اســدان زرگر»؛
فایل صوتی «حلالم کن» یکی از خاطرات صوتی شهید «جاوید اســدان زرگر» است که در کتاب «به وقت زیارت 1» برای علاقه مندان تهیه شده است. در ادامه این خاطرات همراه ما باشید.
کد خبر: ۵۴۱۹۷۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۵
قسمت دوم خاطرات شهید محمود مظاهری
خواهر شهید «محمود مظاهری» نقل میکند: «پرسیدم: وسایل محمود رو چکار کردی؟ گفت: آقای موسوی، امام جمعه، ساعت محمود رو به یک نفر داد. اون هم مبلغی پول داد برای جبهه. ولی اون رو پس داد و پولش رو هم نگرفت.» نوید شاهد سمنان به مناسبت هفته فراجا خاطرات این شهید گرانقدر را برای علاقهمندان منتشر میکند.
کد خبر: ۵۴۱۸۹۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۴
«برادران هم چادر من هیچ پتویی نگرفته بودند. شب را بدون پتو سپری کردیم، ولی جا دارد که بگویم نصف شب هوا خیلی سرد شد و ما تا صبح به خود لرزیدیم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «غضنفر آذرخش» از جبههها است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۴۱۸۸۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۴
روایتی خواندنی از استاندار اسبق کرمانشاه از شهید «عطاءالله اشرفی اصفهانی»؛
«علی اکبر رحمانی» استاندار اسبق کرمانشاه در روایتی از چهارمین شهید محراب میگوید: خیلی به تخت فولاد علاقه داشت. هربار که به اصفهان می رفت حتما به تخت فولاد می رفت و می گفت اینجا پیکر هفتاد پیغمبر، دفن است. بعد از انقلاب هم وقتی قسمتی از آن به گلستان شهدا بدل شد، علاقه خاصی به آن جا پیدا کرده بود.
کد خبر: ۵۴۱۸۴۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۳
«برادرانِ همچادری صحبت از سیگار میکردند و قرار شد در داخل چادر هیچ کس سیگار نکشد. برادر شیخی که از بچههای خوب گنبد کاووس بود از آن لحظه به بعد تصمیم گرفت سیگارش را ترک کند ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «غضنفر آذرخش» از جبههها است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۴۱۸۳۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۳
برگی از خاطرات شهید بهتویی؛
«هنگامی که مرا دید به طرفم آمده و اسلحهام را تحویلم داد و سخن بسیار معناداری گفت که همیشه به یاد دارم ایشان فرمودند این اسلحه بهمعنای ناموس ما است مواظب ناموسمان باش ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات همرزم شهید «رجبعلی بهتویی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۴۱۷۲۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۲۰
«اوایلی که میخواست به پایگاه برود اجازه نمیدادم. من که نمیخواستم در پایگاه فعالیت داشته باشد از خدایم بود اما همش میترسیدم از این طریق پایش به جبهه باز شود ...» ادامه این خاطره از زبان مادر شهید «محمد انصاریان» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۶۸۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۹
«یک روز بر سر مزار ابوالفضل بودم خانمی پرسید شما با این شهید نسبت دارید. گفتم برادرم هست. گفت خواهرم بیماری لاعلاجی داشت. ناخودآگاه به مزار شهدا آمدم چشمم به شهید شما افتاد. دیدم هم نوجوان است هم نامش ابوالفضل است ...» ادامه این خاطره را از زبان خواهر شهیدان «محمد و ابوالفضل عباسیانپور» در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۵۵۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۷
برگرفته از نامههای دفاع مقدس؛
«تیر از سرم کمانه کرده است. خوب حتما خنده میکنی که کمی پایین گرفته بودم الان بهشت بودم. خلاصه خدا خودش رحم کرد و آن دعاهای مادرم بود که شهید نشدم ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۴۷۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۴
«سال ۵۷، من سوم ابتدایی بودم که یک روز با دوستم تصمیم گرفتیم عکس شاهی که بالای تخته سیاه کلاسمان نصب شده بود را بندازیم زمین و فرار کنیم ...» ادامه این خاطره را از زبان جانباز ۷۰ درصد محمد صالحی در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۳۸۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۲
«منافقین در راه آبیک از بالا ماشینهایی اعزام به جبهه را میزدند. اعزام در آن روز ممکن نشد تا فردا که یکشنبه بود و باز هم اعزام ممکن نشد تا ساعت ده صبح همان روز که به ما اعلام کردند به دربکوش ساختمانی که الان در اختیار میراث فرهنگی است، مراجعه کنید ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۳۴۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۱
«پدرش خواب دیده بود که حبیب در باغ زیبایی قدم میزند و لباس تمیز و نو به تن دارد. با تعجب پرسیده بود: حبیب تو زندهای؟ کاش زنده بودی و برایت عروسی میگرفتم. حبیب گفته بود: من زندهام و در بهشت خیلی خوشحالم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهیدان فریدون و حبیب شفیعآبادی است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۴۱۳۳۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۱
« یکی از اسرا آنقدر شیک و بدون گرد و خاک بود که در نگاه اول فکر کردیم که این جزو نیروهای ایرانی است. صورتش کاملاً اصلاح شده و لباس نظامی مرتب و اتوکشیده بر تن داشت. همه میپرسیدند که این عراقی است یا ایرانی؟ وقتی معلوم شد که عراقی است فرماندهی یگان دژبان به من گفت: رحمانی پیراهنش را دربیاور! من هم فورا پیراهن نو و گرانبهای او را از تنش در آوردم ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۴۱۲۷۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۱۰