«یک شب در خواب دیدم که در به صدا در آمد. سراسیمه خود را پشت در رساندم. وقتی در را باز کردم، همسرم امیدعلی را دیدم، در حالی که دسته گلی در دست داشت، آن را به من داد و گفت: اینها را ببر آب بده تا خشک نشوند ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات مادر شهید «ایرج آموخت» است که تقدیم حضورتان میشود.