شهید «ابراهیم کریمی» در بخشی از دست نوشته به یادگار ماندهاش آورده است: سفارشم به شما برادران و اقوام این است که مرا حلال کنید زیرا که من میدانم به راهی میروم که برگشت ندارد و تو ای مادر! شیرت را حلالم کن.
شهید «پرویز کرمی» در نامه به یادگار ماندهاش نوشته است: وصیتم این است که اگر شهید شدم مرا در امامزاده کرند به خاک بسپارید همه شماها، همسر و فرزند، مادر و برادرانم را به خدا میسپارم، مواظب فرزندم باشید.
شهید سرباز «شاهپور کرمی» در بخشی از وصیت نامه خود نوشته است: ای خدای بزرگ! تو خود گواهی که من هدفم جز خوشنودی تو و تحقق دین مبین اسلام چیز دیگری نیست، از تو میخواهم که مرا به راهی هدایت فرمایی که نیکان و صالحان تو پیمودهاند.
شهید «اسد پرهیز» سال 1330 در یکی از روستاهای گیلانغرب به نام ویژنان متولد شد. با شروع جنگ تحمیلی به خاطر دفاع از وطن و کیان اسلامی و دستاوردهای انقلاب همراه رزمندگان عشایری به صف مبارزین پیوست و در گردانهای عشایری در نبردی مسلحانه با کفار صدامی ایثارگری کرد.
شهید «احسان تورکی» 15 شهریور 1348 در استان کرمانشاه و در خانوادهای مذهبی دیده به جهان گشود. با شروع جنگ تحمیلی به عضویت سپاه پاسداران درآمد و به جبهههای حق علیه باطل رفت. سرانجام در تاریخ سوم آذرماه 1368 در نوسود در حین آموزش به علت تیر سهوی به بدن به درجه رفیع شهادت نایل آمد.
«بهزاد مرادی» میگوید: 26 اسفندماه 1385 در پادگان مرزی خسروی ولد خشکه مجروح شدم، سرباز بودم و چیزی به پایان خدمتم نمانده بود که در حین انجام مأموریت، به مین جا مانده از جنگ تحمیلی برخورد کردیم و من پای چپم را از دست دادم.
«نسرین جهانشاهی» میگوید: من هیچوقت از دشمن نمیترسیدم همیشه هواپیماها را در آسمان نگاه میکردم و فکر نمی کردم روزی همین هواپیماهای به محل سکونت خودم حمله میکنند.
شهید«علی کرم کبودی»، در دست نوشته به یادگار ماندهاش آورده است: امیدوارم خداوند شهادتم را در راه اسلام و قرآن بپذیرد. دست در دست هم با وحدت آهنین خود با گامهای استوار برخیزید و امر جهاد را به جا آورید و از جنگ و شهادت نهراسید.
«بابا علی ابدالی عسگرآبادی» میگوید: ما را به شهرک جلولا بردند 21 روز آنجا بودیم تا اسرا را جمع کردند و بعد ما را به زندان هارون الرشید بردند. شش ماه افسرها باید سلولهای هارون الرشید را طی کنند که سختترین سلول بود چون غذا و امکانات بهداشتی نداشتیم.
«پرویز گراوندی نژاد» میگوید: از اسارت خیلی میترسیدم وقتی مجروح شدم تا زمانی که من را سوار آمبولانس کردند و بردند بیهوش نشدم. پایم را از دست داده بودم اما از ساعت یک ظهر تا 7 شب تحمل کردم.
«لطیف کرمی الیاسوندی» میگوید: علاقه زیادی به جمهوری اسلامی داشتم تا اینکه آماده خدمت سربازی شدم ما را به حلبچه فرستادند و از آنجا به ارومیه 6 ماه مانده بود که خدمتم تمام شود بیسم چی بودم که در نوار مرزی ایران و ترکیه به کمین خوردیم و آنجا مجروح شدم.
روایتی شنیدنی از جانباز کرمانشاهی «رحمت اله حیدری تجر»
جانباز کرمانشاهی «رحمت اله حیدری تجر» میگوید: تمام زندگیمان را به یکباره از دست دادیم. من هم از چند ناحیه مجروح شده بودم و در بیمارستان تحت درمان بودم. یادم میآید زمانی که بمباران شد مردم مثل برگ درخت روی زمین میافتادند و مجروح و شهید میشدند.
شهید«علیرضا کیانی» در وصیت نامه به یادگار ماندهاش نوشته است: به پدر و مادر خود و ملت قهرمان اعلام میدارم که تا آخرین قطرهی خون خود با صدامیان جنایتکار خواهم جنگید تا پرچم لا اله الا الله همیشه در ایران در اهتزاز بماند.
«پردیس قبادی» فرزند جانباز «برزو قبادی» میگوید: پدرم یک روز برای آوردن آب به کنار اروند رود میرود هنگام برگشتن به میدان مین برمیخورد چون از مینهای دشمن آگاهی ندارد تنها چیزی که به خاطرش میرسد با سرعت زیاد از میدان مین بگذرد تا مین منفجر نشود با سرعت تمام میدان مین را میدود. اما به خواست خدا هیچ مینی منفجر نمیشود.
روایتی خواندنی از زبان فرزند جانباز و آزاده «ایرج کریمی»
فرزند جانباز و آزاده کرمانشاهی «نادر کریمی»، میگوید: پدرم، یک بار بدون اجازهی نگهبانها یک نصفه لیوان آب برمیدارد که مأمورها به جانش میافتند و آن قدر کتکش میزنند که هشت دندان و فک پایینش میشکند.
«عبدالرضا گرایی» میگوید: خبر رحلت حضرت امام در اردوگاه پخش شد و اردوگاه شماره 15 تکریت غوغا شد. بچهها به عزاداری و سینه زنی پرداختند. بعثیها هم برای آزار روحی اسرا شروع به پخش موسیقیهای شاد و مبتذل از بلندگوهای اردوگاه کردند.