دوست شهید «سیاوش غلامی» میگوید: «جوانی حدود ۲۷ یا ۲۸ ساله که قابلمه بزرگی دستش بود. خیلی عادی از کنارش گذشتیم. سیاوش گفت: «برادر محسن، من بهش مشکوکم.» گفتم: «سیاوش، تو رو خدا باز شروع نکن، اول صبحی گیر نده.» گفت: «به خدا برادر محسن، من خیلی بهش مشکوکم.» گفتم: «سیاوش، دست بردار نکنه انتظار داری برم قابلمه حلیمشو توقیف کنم؟» مرتب تکرار میکرد: «برادر محسن، این مشکوکه.» کمکم خودم هم مشکوک شدم.»