دعوت نامه جعلی
شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۵۲
نوید شاهد – " مصطفی محمدی" یکی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس کرمانشاهی است که در بخشی از خاطرات خود میگوید: «برای رفتنم به جبهه پدرم راضی نبود و من هم می خواستم رضایت او را جلب کنم، به کمک یکی از دوستانم روی یکی از برگه های پایگاه مقاومت نوشتیم؛ «برادر مصطفی محمدی! با توجه به تجربیات شما در جبههها ضرورت دارد ظرف ۴۸ ساعت خود را به گردان محبین کوهدشت برسانید...»
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ "مصطفی محمدی" یکی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس کرمانشاهی است که خاطرات و لحظههای بی تکرار عشق و آتش و خون را در کتابی به نام" ریگ های داغ پاتاق" را در 60 قسمت گردآوری کرده در ادامه قسمت هفتم تقدیم مخاطبان ارجمند می گردد:
سال ۱۳۶۲ بعد از تعطیل شدن مدارس در کار تعمیرات ساختمانی منزل مسکونی مان به پدرم کمک میکردم که متوجه شدم گردان محبین به فرماندهی برادر مرادعلی محمدی و معاونت برادر ایرج میرزایی به جبهه جنوب اعزام شده است. دوست داشتم بروم به جبهه اما پدرم چندان راضی نبود و من هم می خواستم هم رضایت پدر را جلب کنم و هم جبهه را از دست ندهم.
در آن زمان ما شبها در پایگاه مقاومت نگهبان میدادیم به کمک یکی از دوستانم به نام رحیم عبدیپور روی یکی از برگه هایی که در پایگاه مقاومت معمولاً برای ارسال گزارش مسئولان پایگاه به سپاه استفاده میشد و آرم سپاه نیز داشت متن کوتاهی با این مضمون نوشتیم که:
برادر مصطفی محمدی!
با توجه به تجربیات شما در جبههها ضرورت دارد ظرف ۴۸ ساعت خود را به گردان محبین کوهدشت برسانید.
برگه را به همان دوستم دادم و قرار شد که آن را داخل پاکت بگذارد و چسب بزند و مستقیم برساند به دست پدرم. آن روز آخرین روز کار ساختمانی بود. همان روز دوستم نامه را آورد و تحویل پدرم داد. پدر نامه را باز کرد و خواند و با ناراحتی رو به من گفت کار تو به جایی رسیده که نامه برایت می فرستند و میگویند حتماً باید به جبهه بروید. پدر متوجه جعلی بودن نامه نشد و با ناراحتی گفت برو خدانگهدارت. فردای همان روز رفتم بسیج آقای اکبر امرایی ظاهراً مسئول یا معاون بسیج کوهدشت بود یک معرفی نامه ی انفرادی برایم نوشت. با هزینه شخصی خودم را به اهواز رساندم و با ماشین های عبوری سپاه به منطقه پاسگاه زید عراق تیپ زرهی ۷۲ محرم، گردان محبین رفتم.
گردان محبین در فاصله 5-4کیلومتری خط اول چادر زده و منتظر تحویل خط بودند. ابتدا مرا به گروهانی که فرماندهی آن به عهده آقای احمدیار سوری بود معرفی کردند و او مرا به دسته ای که بیشتر بچههای بروجرد و ازنا بودند و فرمانده ی آن آقای نظام الاسلامی بود معرفی کرد.
همان موقع یک گروهان داوطلبان بسیج از تیپ ۵۷ در منطقه حضور داشت. این گروهان متشکل از سه دسته بود. یک دسته از نیروهای الیگودرز، یک دسته از نیروهای الشتر و یک دسته حدوداً ۳۰ نفری از معارضان عراقی که اکثر نیروهای شیعه و مومن جدا شده از ارتش بعث عراق بودند. این نیروها به ایران پناهنده شده و بعدها هسته ی اولیه سپاه بدر را تشکیل دادند.
در بین آنها دو سید روحانی وظیفه ی برگزاری جلسات آموزش احکام، قرائت قرآن و دعای کمیل را به عهده داشتند. تعداد کمی از آنها شاید چهار یا پنج نفر با زبان فارسی آشنایی داشتند اغلب اهل عبادت و نماز شب بودند. شخصی به نام ابو عباد فرمانده آنها بود.
یکی از این عراقیها ابوعلی نام داشت و من با او دوست بودم. تا حدی می توانست فارسی صحبت کند می گفت پدر و برادرانم به دست صدام اعدام شده اند. آنطور که میگفت پدرش امام جماعت مسجدی در نجف بوده است. در چادری که من مستقر بودم پیرمردی بود اهل ازنا به نام خانعلی. می گفت من یک مرغداری دارم و با پسرهایم قرار گذاشته ایم که نوبتی به جبهه بیاییم خداکرم حسینی اهل کوهدشت و چند نفر بروجردی هم در چادر ما بودند.
انتهای پیام/
در آن زمان ما شبها در پایگاه مقاومت نگهبان میدادیم به کمک یکی از دوستانم به نام رحیم عبدیپور روی یکی از برگه هایی که در پایگاه مقاومت معمولاً برای ارسال گزارش مسئولان پایگاه به سپاه استفاده میشد و آرم سپاه نیز داشت متن کوتاهی با این مضمون نوشتیم که:
برادر مصطفی محمدی!
با توجه به تجربیات شما در جبههها ضرورت دارد ظرف ۴۸ ساعت خود را به گردان محبین کوهدشت برسانید.
برگه را به همان دوستم دادم و قرار شد که آن را داخل پاکت بگذارد و چسب بزند و مستقیم برساند به دست پدرم. آن روز آخرین روز کار ساختمانی بود. همان روز دوستم نامه را آورد و تحویل پدرم داد. پدر نامه را باز کرد و خواند و با ناراحتی رو به من گفت کار تو به جایی رسیده که نامه برایت می فرستند و میگویند حتماً باید به جبهه بروید. پدر متوجه جعلی بودن نامه نشد و با ناراحتی گفت برو خدانگهدارت. فردای همان روز رفتم بسیج آقای اکبر امرایی ظاهراً مسئول یا معاون بسیج کوهدشت بود یک معرفی نامه ی انفرادی برایم نوشت. با هزینه شخصی خودم را به اهواز رساندم و با ماشین های عبوری سپاه به منطقه پاسگاه زید عراق تیپ زرهی ۷۲ محرم، گردان محبین رفتم.
گردان محبین در فاصله 5-4کیلومتری خط اول چادر زده و منتظر تحویل خط بودند. ابتدا مرا به گروهانی که فرماندهی آن به عهده آقای احمدیار سوری بود معرفی کردند و او مرا به دسته ای که بیشتر بچههای بروجرد و ازنا بودند و فرمانده ی آن آقای نظام الاسلامی بود معرفی کرد.
همان موقع یک گروهان داوطلبان بسیج از تیپ ۵۷ در منطقه حضور داشت. این گروهان متشکل از سه دسته بود. یک دسته از نیروهای الیگودرز، یک دسته از نیروهای الشتر و یک دسته حدوداً ۳۰ نفری از معارضان عراقی که اکثر نیروهای شیعه و مومن جدا شده از ارتش بعث عراق بودند. این نیروها به ایران پناهنده شده و بعدها هسته ی اولیه سپاه بدر را تشکیل دادند.
در بین آنها دو سید روحانی وظیفه ی برگزاری جلسات آموزش احکام، قرائت قرآن و دعای کمیل را به عهده داشتند. تعداد کمی از آنها شاید چهار یا پنج نفر با زبان فارسی آشنایی داشتند اغلب اهل عبادت و نماز شب بودند. شخصی به نام ابو عباد فرمانده آنها بود.
یکی از این عراقیها ابوعلی نام داشت و من با او دوست بودم. تا حدی می توانست فارسی صحبت کند می گفت پدر و برادرانم به دست صدام اعدام شده اند. آنطور که میگفت پدرش امام جماعت مسجدی در نجف بوده است. در چادری که من مستقر بودم پیرمردی بود اهل ازنا به نام خانعلی. می گفت من یک مرغداری دارم و با پسرهایم قرار گذاشته ایم که نوبتی به جبهه بیاییم خداکرم حسینی اهل کوهدشت و چند نفر بروجردی هم در چادر ما بودند.
انتهای پیام/
نظر شما