«خاتونکاکاویسی»، مادر شهیدان گفت: فرزندانم کم توقع و دلسوز بودند. هر بار که از خانه بیرون میزدند دلشورههای عجیبی میگرفتم و وقتی که برمیگشتند تازه احساس خوشبختی میکردم. زمانی که از عراق راهی ایران شدند اشک در چشمانم جمع شده بود برای اینکه اشکهایم را نبینند برگشتم و با گوشه روسریام آن را پاک و بدرقه راهشان کردم.
«هوشنگ آزادی»، میگوید: وقتی به ایران بَرگشتم 18 کیلو وزن کم کرده بودم خانوادهام مرا نمیشناختند تا اینکه توسط نشانه مادرزادی روی دست چپم شناسایی شدم.
برادر شهید «محمد بابایی» میگوید: شهید، با عشق و علاقهای که به خاک و وطنش داشت و لبیک به فرمان امام راحل به عضویت ارتش درآمد و به جبهههای حق علیه باطل اعزام شد و میگفت؛ تا آخرین قطره خونم از کشورم دفاع خواهم کرد و تا زمانی که سومار زادگاهم را از دست این متجاوزان بعثی آزاد نکنم، از مبارزه دست نخواهم کشید.
«عزیز فتاحی»، میگوید: دهم مرداد 1370 به همراه شش نفر دیگر به منطقهای برای پاکسازی جاده از مین و گشت زنی اعزام شده بودند. کارشان را انجام داده و موقع برگشتن ضد انقلابیون کمین میکنند و آنها را زیر نظر میگیرند. وقتی نزدیک میشوند فریاد میزنند «تسلیم شوید وگرنه تیراندازی میکنیم» آنها هم تسلیم نشدند و سریع سنگر میگیرند و هر دو گروه به سمت هم تیراندازی میکنند. اکبر هیچ وقت حاضر به تسلیم نشد و تا آخرین لحظه با دشمن جنگید.
«سید حبیب شاهی»، میگوید: روز قبل از حادثه 50 کیلومتر پاک سازی کردیم و پیش رفتیم. صبح فردا که قرار شد بقیه ی عملیات پاکسازی انجام بگیرد، از پایگاهتی3 به سمت مقر مشترک با سایر نیروهای مقاومت به راه افتادیم، 40 یا 50 کیلومتر که جلو رفتیم، ماشین از سمت راست که سردار نشسته بود روی تلهی انفجاری رفت و منفجر شد و سردار به شهادت رسید.
«آمنه کمرخانی»، میگوید: «دو دختر به نامهای زهرا و زینب دارم و یک پسر به اسم محمدحسین که بعد از شهادت حاجی به دنیا آمد. رفقایش گفتند حاجی رفت و کنار حرم امام حسین (ع) نذر کرد و از خدا خواست که یک سرباز برای امام حسین (ع) به ما بدهد و اسمش را محمدحسین گذاشت.»