روایتی خواندنی از دوران اسارت جانباز و آزاده کرمانشاهی«هوشنگ آزادی»
«هوشنگ آزادی»، می‌گوید: وقتی به ایران بَرگشتم 18 کیلو وزن کم کرده بودم خانواده‌ام مرا نمی‌شناختند تا اینکه توسط نشانه مادر‌زادی روی دست چپم شناسایی شدم.

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، «هوشنگ آزادی» متولد شهر کرمانشاه است. در جنگ تحمیلی شرکت می‌کند که به مدت 4 سال و 52 روز به اسارت عراقی‌ها درمی‌آید. در همین راستا خاطرات ماندگار این جانباز کرمانشاهی از جنگ تحمیلی و دوران اسارتش را تقدیم مخاطبان ارجمند می‌کنیم که در ادامه می‌خوانید:

وقتی به ایران برگشتم خانواده‌ام مرا نمی‌شناختند

27 اردیبهشت 1365 بعد از حمله عراق به ایران در منطقه عملیاتی مهران، من به همراه سه نفر دیگر در سه راهی مهران-چنگوله مستقر بودیم و به دلیل بی‌کفایتی فرمانده گروهان دیگر نیروها جا‌به‌جا شده بودند اما کسی اطلاعی به ما چهار نفر نداد. بعد از اینکه از طریق صالح آباد نیروهای عراقی در حال حرکت به طرف مهران بودند ما نیز به اسارت عراقی‌ها درآمدیم تا اینکه ما را پشت خط خود انتقال دادند. ساعت 2 بعد ازظهر بود، به همراه 70 نفر دیگر که از مناطق مختلف از جمله، منطقه حاج عمران بودند سوار خودروهای آیفا رو باز کردند و در شهر و خیابان و کوچه به نمایش گذاشتند و مردم عراق هم خیلی خوب و جانانه با سنگ و انواع میوه‌های گندیده و آب دهانشان از ما استقبال و پذیرایی کردند.

عراقی‌ها حتی لباس های تَنمان را هم از ما گرفتند

رأس ساعت 7 غروب ما را به استخبارات عراق بردند و در آنجا هم از هر نیرویی که بچه‌ها بودند لباس‌های نو و انگشتر و ساعت و دیگر لوازم را از ما گرفتند و بعد از آن هم جدا کردند و بقیه را سوار بر اتوبوس کردند که تمام اتوبوس‌ها پرده‌هایشان افتاده بود و جایی مشخص نبود بعد از سوار شدن هم چهار نفر سرباز مسلح داخل هر اتوبوس بود که هر دو نفر از ما را یک‌دست و یک پا را به هم بسته بودند.

70 نفر اسیر را در یک اتاق جا می‌دادند

بعد از دو ساعت حرکت و توقف اتوبوس‌ها، با سر و صدای عجیبی رو به رو شدیم. من سرم را بلند کردم ناگهان یکی از سربازهای عراقی با قنداق اسلحه‌اش چنان ضربه‌ای به پشتِ سَرم زد که گیج بر زمین افتادم و چون نفر اول صندلی اول بودم مرا با دست‌هایش از پله‌های اتوبوس پایین انداخت که با ستون کوچه مانندی به طول 20-30 متر با انواع وسایل برای کتک کاری از اسیران تازه وارد ایستاده بودند بعد از پذیرایی، 70 نفر را در یک اتاق جا دادند و درب را بستند و رفتند و همه‌ی بچه‌ها با سر و صورت شکسته و زخمی و خون آلود و بوی بد داخل اتاق‌ها تا صبح به سر بردیم بعد از آن روز صبح آمدند و درها را باز کردند و همه را داخل محوطه جمع کردند و به ترتیب در هر اتاق 60 نفر جا دادند و تا وقتی که آزاد شدیم این وضعیت ما بود.

بعد از هفت ماه صلیب سرخ برای سرشماری وارد اردوگاه شد و شماره من 10697 بود. هر دوماه یکبار صلیب سرخ می‌آمد و مقداری نامه و عکس خانواده و وسایل از قبیل توپ و دفتر و خودکار برای اسرا می‌آوردند به مدت دو سال فقط دو دست لباس به ما می‌دادند طوری که آن جا به خاطر سرما چندین لایه جوراب‌هایمان را وصله می‌کردیم.

وقتی به ایران برگشتم خانواده‌ام مرا نمی‌شناختند

 

کَنده شدن پوست سَر فقط به خاطر یک توپ والیبال

یک روز یکی از بچه‌ها مشغول بازی والیبال بود همین که زیر توپ زد متأسفانه وارد سیم خاردار شد وقتی سرباز عراقی این صحنه را دید جلو آمد و «احمدی» را که بچه زنجان بود را روی زمین خواباند و با پوتین آنقدر روی سرش فشار آورد که موی سَر و پوست سرش به اندازه یک کف دست روی زمین افتاد خونریزی شدیدی داشت.

آری این‌چنین زندگی ما می‌گذشت تا اینکه یک روز عراقی‌ها آمدند و دیگر آمار اسرا را نگرفتند و اعلام کردند که رهبر کبیر انقلاب حضرت امام خمینی(ره) رحلت کردند برایمان این خبر غیر قابل قبول بود همگی اعتراض کردیم تا اینکه خبر را از رادیو پخش کردند.

دو ماه بعد از رحلت امام خمینی تا روزی که آزاد شدم هفته‌ای 3 الی 4 بار آمپولی که نامش در ذهنم نیست و شبیه پنیسلین بود برایمان تزریق می‌کردند به طوری که کلیه سمت چپم را از دست دادم. بیماری پوستی در تمام اردوگاه پخش شده بود لباسهایمان را در دیگ‌های آبجوش شستشو می‌دادیم . وقتی به ایران بَرگشتم 18 کیلو وزن کم کرده بودم خانواده ام مرا نمی‌شناختند تا اینکه توسط نشانه مادر زادی روی دست چپم شناسایی شدم.

با آمپول‌هایی که در بیمارستان الرشید به من تزریق می‌کردند شیمیایی شدم.

انتهای پیام/

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده