نوید شاهد - «حمیدرضا پروانه» آزاده و جانباز کرمانشاهی می گوید: «خبر نداشتیم که باید از میان دو ستون از سربازان عراقی عبور کنیم که هر کدام برای زدن ما وسیله ای در دست داشتند. حسابی هر کدام با سرعت عملی که داشتند با چند ضربه از ما استقبال کردند. آن شب فهمیدیم که به جای دشمنانی هم نوع با حیواناتی درنده خو و بی رحم طرف هستیم.»

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، بی شک تداعی خاطرات شهیدان، آزادگان و جانبازانی که جان خود، عمر خود و یا عضوی از پیکر خود را فدای آرمان های انقلاب شکوهمند اسلامی کردند ما را برای ادامه دادن راهشان مصمم تر خواهد کرد. در ادامه روایتی خواندنی از آزاده و جانباز کرمانشاهی «حمیدرضا پروانه» تقدیم مخاطبان ارجمند می شود.

 

لحظه های سخت اسارت؛ روایتی از کانال مرگ تا بستری در بیمارستان

 

*مردم عراق از دیدن اسارت ما پاکوبی می کردند

روز 30 مردادماه 1367 در منطقه ی سومار اسیر شدم و 28 ماه در اسارت بودم. در آغاز اسارت، ما را سه روز در اردوگاه مرزی بغداد نگه داشتند. سپس ما را چشم بسته با چهار اتوبوس به طرف بغداد حرکت دادند. چند ساعت بعد به بغداد رسیدیم و چشم هایمان را باز کردند. اتوبوس ها پشت سر هم بوق می زدند و مردم پای کوبی می کردند. ساعت ها ما را در خیابان های بغداد گرداندند. دوباره چشم ما را بستند و بعد از طی مسافتی و گذشتن از چند ایست بازرسی، به یک محوطه باز رسیدیم.

یک افسر عراقی به نوبت داخل اتوبوس ها شد و به زبان عربی حرف هایی زد. یکی از بچه ها که عرب زبان بود به ما گفت: این آقا می گوید من فرمانده ی این پادگان هستم. اگر از دستورات سرپیچی کنید سر و کارتان با این است!

به دست افسر نگاه کردیم، کابلی بافته شده و پرهیبت به دست داشت که آدم فکر نمی کرد بتواند دو ضربه ی آن را تحمل کند.

*عبور از ستون سربازان عراقی

یکی یکی پیاده شدیم. ما خبر نداشتیم که باید از میان دو ستون از سربازان عراقی عبور کنیم که هر کدام برای زدن ما وسیله ای در دست داشتند.

حسابی هر کدام با سرعت عملی که داشتند با چند ضربه از ما استقبال کردند. آن شب فهمیدیم که به جای دشمنانی هم نوع با حیواناتی درنده خو و بی رحم طرف هستیم. اسرای قبلی اردوگاه به استقبالمان آمدند و ما را در آغوش گرفتند. هر کس به دنبال هم شهری و آشنایی می گشت.

* آسایشگاه دارای پانزده اتاق دوازده متری بود

روزها ما را در محوطه ی پادگان که به " الرشید" معروف بود نگه می داشتند و شب ها به داخل آسایشگاه ها می بردند. هر آسایشگاه دارای پانزده اتاق دوازده متری بود که در هر اتاقی باید سی نفر می خوابید. جای هر نفر به اندازه ی یک موزاییک بود.

شش ماه در آنجا ماندیم و مدت آن شش ماه یک بار به ما اجازه دادند که استحمام گرم بگیریم. قبل از آن هر ماه یک بار تانکر آبی داخل محوطه پادگان می شد. چند عدد صابون بین اسرا تقسیم می شد و صد نفر صد نفر می نشستیم، ابتدا آب بر روی اسراء پاشیده می شد، سپس اسرا یک دست صابون به بدن خود می زدند و دوباره آن را زیر آب می گرفتند، سپس همان لباس های نظامی را که کثیف و پاره پاره هم شده بودند می پوشیدند. از اصلاح موهای سر و صورت هم خبری نبود.

*صلیب سرخ از ما بی خبر بود

وضع ما در آن مدت این گونه بود. خورد و خوراک به قدر زنده ماندن به ما می دادند. البته هر وقت دوست داشتند به هر بهانه ما را کتک می زدند. به قول خودشان ما نیروهای مفقودالاثر بودیم و صلیب سرخ هم از وجود ما خبر نداشت.

 یک شب ساعت ۲ بامداد، به ما  بر پا دادند چند نفری به داخل آسایشگاه ها ریختند و اسامی اسرا را نوشتند کارشان تا ساعت ۷ صبح ادامه داشت به سوالات ما هم جواب نمی‌دادند. ساعت ۹ صبح تعدادی اتوبوس آمدند و ما را حرکت دادند چند ساعت بعد وارد اردوگاه تکریت شدیم. دور تا دور آن را به ارتفاع پنج، شش متر سیم خاردار کشیده بودند و هر صد قدم یک دیده‌بان داشت. اردوگاه از آجر ساخته نشده بود. تمام اتاق‌های آن سوله یکی سقف و بدنه آن ها از فلز ساخته شده بود. زمستان‌ها سرد و تابستان‌ها گرم بودند ما را به داخل سوله ها هدایت کردند.

*به علت سوء تغذیه به شدت بیمار شدم

 لباس های جدیدی به رنگ زرد که جلوی پیراهن آنها با حروف بزرگ لاتین نوشته شده بود( p-o-w) در اختیار ما گذاشتند و دستور دادند آنها را به جای لباس های نظامی بپوشیم.

حدود ۶ ماه از اسارتم نگذشته بود که به علت سوء تغذیه بیمار شدم. به طوری که  می‌توانستم حتی کارهای شخصی‌ام را انجام دهم و بچه های آسایشگاه سهمیه ی آب و غذایم را می آوردند.

 یک روز صبح که برای آمار صف گرفته بودیم، از شدت ناتوانی به زمین خوردم آرنجم صدمه دید. همین که افسر عراقی متوجه شد. بالای سرم آمد و در حالی که می زد به زبان عربی چیزهایی گفت.

 یکی از درجه‌داران ایرانی که بچه اهواز بود با زبان عربی به او گفت: سیدی ایشان مریض است و نمی‌تواند بایستد. به دستور افسر عراقی دکتر مرا معاینه کرد.

چند ساعت بعد دو سرباز عراقی داخل آسایشگاه شدند، زیر بغلم را گرفتند و به درمانگاه اردوگاه بردند. سرمی برایم وصل کردند و شب را در آنجا بسر بردم. پزشک و پرستارها زود به زود به من سر می زدند. زیر لب چیز‌هایی می‌گفتند می‌رفتند. حس و حالی نداشتم احساس می‌کردم به چشم یک مرده به من نگاه می کنند.

 البته ۶ نفر دیگر از همرزمانم در درمانگاه بستری بودند. حال یکی از آنها که هم تخت بودیم خیلی وخیم بود. آن قدر ضعیف شده بود که بهتر از من رنگ روی مرده گرفته بود. چند کلمه ای با هم صحبت کردیم ولی توان نداشت ادامه دهد. سکوت کرد، فردا صبح زود ما را برپا دادند اما هم تخته من بلند نشد. تمام کرده بود. لحظاتی بعد چشم ها و دست های ما را بستند و با زنجیر به هم وصل کردند و با آمبولانس های ارتش ما را منتقل کردند حدود دو ساعت در راه بودیم.

 همین که رسیدیم چشمهایمان را باز کردند و ما را داخل یک بیمارستان پیاده کردند. مردم ما را نگاه می کردند و به هم نشان می‌دادند. چای و بیسکویتی به عنوان صبحانه به ما دادند. به دستور پزشک سربازان ما را از داخل یک راهرو تاریک بردند و بعد از باز و بسته شدن چهار در نرده دار، مانند سلول زندان و اتاق معاینه دکتر رسیدیم. بعد از معاینه دستهایمان را با دستبند پلاستیکی که اسم هایمان روی آن نوشته شده بود بستند.

 یک سرباز ایرانی که قدیمی‌ترین مریضان بیمارستان بود و مسئولیت نظافت را به عهده داشت ما را به آسایشگاه هدایت کرد که روی هر تختی دو مریض بستری می شد. هم تختی جدید من اسمش رضا و بچه تبریز بود. خوش آمد گفت و برای دلداری من گفت: من ۲۵ روز است که اینجا هستم وقتی که مرا به این جا آوردند حالم خیلی از تو بدتر بود.

 خلاصه اینکه بعد از ۳۱ روز بستری شدند دوباره مرا به اردوگاه انتقال دادند و بعد از مدتی من و پنجاه نفر دیگر از اسرا را که کُردزبان بودند به بهانه اینکه نمی‌خواهند همه بچه‌های کُرد زبان در یک جا جمع شوند به آسایشگاه چهار منتقل کردند. تا روز شانزدهم شهریورماه (سال 1369 ) که روز آزادی فرا رسید که دوباره خاک مقدس وطن را توتیای  چشم کردیم.

انتهای پیام/

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده