یک نکته از هزاران(3)؛ هدف ازشکنجه های دشمن تضعیف روحیه من بود
دوشنبه, ۲۵ تير ۱۳۹۷ ساعت ۱۴:۲۲
مرا بیرون بردند و توی آن سرمای شدید لختم کردند. بشکه ای بود پر از سیمان که پرچم شان روی آن نصب بود. پاهایم را زیر بشکه قرار دادند و به من گفتند:" می خواهیم اعدامت کنیم." گفتم:" اشهد ان لا اله الا الله " از این جمله ی من خیلی بدشان آمد. سلاح ها را مسلح کرده و یکی از آن ها دستور شلیک داد.
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ کتاب «یک نکته از هزاران» مجموعه خاطرات جمعی از رزمندگان در دوران هشت سال دفاع مقدس است که توسط ادارهکل حفظ آثار و نشر ارشهای دفاع مقدس استان کرمانشاه جمعآوری و تدوین شده است.
خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات محمد فتحی از رزمندگان دوران دفاع مقدس استان کرمانشاه است.
در اردوگاه تکریت عراق اقدام به فرار کردم که دستگیرم کردند. خودم را برای هر نوع تنبیهی آماده کرده بودم. مرا جلوی بچه ها به اندازه ای زدند که بی هوش شدم. مرا در گوشه ای حبس کردند؛ حتی ایرانی ها هم حق ملاقات با من را نداشتند. آن ها از دور به من لبخندی می زدند و با اشاره به من روحیه می دادند. چند بار مرا نزد افسر اردوگاه بردند و محاکمه کردند.
بارها مرا در حضور همه ی بچه ها کتک زدند. چیزی که مرا بیشتر آزار می داد، این بود که به خاطر اقدام من، بچه های آسایشگاه را هم از دم تنبیه کردند. پیر مردی در آسایشگاه ما بود که می آمد پیشم و صورتم را می بوسید.
آرام دستم را می گرفت و کشید روی سر خودش و می گفت:" این کتک ها نشانه حرکت توست." عراقی ها با کابل به جانمان افتادند و تا توان داشتند، ما را کتک زدند.
دو ساعتی گذشت؛ یکی از افسران ارشد به نزد من آمد و به همراهانش گفت: " این شخص چند بار کتک خورده "؟ گفتند:" سه بار" گفت: " کافی نیست! یک بار دیگر او را بزنید."
مرا بیرون بردند و توی آن سرمای شدید لختم کردند. بشکه ای بود پر از سیمان که پرچم شان روی آن نصب بود. پاهایم را زیر بشکه قرار دادند و به من گفتند:" می خواهیم اعدامت کنیم." گفتم:" اشهد ان لا اله الا الله " از این جمله ی من خیلی بدشان آمد. سلاح ها را مسلح کرده و یکی از آن ها دستور شلیک داد.
آماده شلیک بودند ولی متوقف شدند. آن ها قصد داشتند مرا از لحاظ روحی بیشتر آزار بدهند. بعد از آن با کابل و چوب به جانم افتادند.
نمی دانم چطور بود که اصلا" دیگر احساس درد نمی کردم و هیچ عکس العملی از خود نشان ندادم تا این که بی هوش روی زمین افتادم. وقتی به هوش آمدم روی تخت بهداری بود.
انتهای پیام
خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات محمد فتحی از رزمندگان دوران دفاع مقدس استان کرمانشاه است.
در اردوگاه تکریت عراق اقدام به فرار کردم که دستگیرم کردند. خودم را برای هر نوع تنبیهی آماده کرده بودم. مرا جلوی بچه ها به اندازه ای زدند که بی هوش شدم. مرا در گوشه ای حبس کردند؛ حتی ایرانی ها هم حق ملاقات با من را نداشتند. آن ها از دور به من لبخندی می زدند و با اشاره به من روحیه می دادند. چند بار مرا نزد افسر اردوگاه بردند و محاکمه کردند.
بارها مرا در حضور همه ی بچه ها کتک زدند. چیزی که مرا بیشتر آزار می داد، این بود که به خاطر اقدام من، بچه های آسایشگاه را هم از دم تنبیه کردند. پیر مردی در آسایشگاه ما بود که می آمد پیشم و صورتم را می بوسید.
آرام دستم را می گرفت و کشید روی سر خودش و می گفت:" این کتک ها نشانه حرکت توست." عراقی ها با کابل به جانمان افتادند و تا توان داشتند، ما را کتک زدند.
دو ساعتی گذشت؛ یکی از افسران ارشد به نزد من آمد و به همراهانش گفت: " این شخص چند بار کتک خورده "؟ گفتند:" سه بار" گفت: " کافی نیست! یک بار دیگر او را بزنید."
مرا بیرون بردند و توی آن سرمای شدید لختم کردند. بشکه ای بود پر از سیمان که پرچم شان روی آن نصب بود. پاهایم را زیر بشکه قرار دادند و به من گفتند:" می خواهیم اعدامت کنیم." گفتم:" اشهد ان لا اله الا الله " از این جمله ی من خیلی بدشان آمد. سلاح ها را مسلح کرده و یکی از آن ها دستور شلیک داد.
آماده شلیک بودند ولی متوقف شدند. آن ها قصد داشتند مرا از لحاظ روحی بیشتر آزار بدهند. بعد از آن با کابل و چوب به جانم افتادند.
نمی دانم چطور بود که اصلا" دیگر احساس درد نمی کردم و هیچ عکس العملی از خود نشان ندادم تا این که بی هوش روی زمین افتادم. وقتی به هوش آمدم روی تخت بهداری بود.
انتهای پیام
نظر شما