ما برای چه جنگیدیم!
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ سالهای آغازین جنگ تحمیلی شاید صراحتاً بتوان گفت که پرمخاطرهترین و پرخاطرهترین بخش تاریخ جنگ تحمیلی است.
در حالی که شهرهای مرزی در تلاطم شایعات و اضطرابی زیر پوستی تابستانی گرم را پشت سر گذاشته بودند، ناگهان با واقعیتی روبرو شدند که جان و مال و سرنوشت نسلهای بعدشان را دگرگون کرد.
اولین روزهای حملهی ارتش عراق به مرزها و شهرهای مرزی همهی اقشار مردم را غافلگیر کرد و درحاشیهی این اتفاق حوادث منحصر به فردی رخ داد که شاید درذهن و خاطرهی خیلیها باقی مانده و هرگز جایی ثبت نشده و برگی از تاریخ را پر نکرده است.
خاطرات پرسنل و خدمهی بیمارستانها در آن روزها بسیار شنیدنی و حتی تکاندهنده است. پرستارهایی که بیشتر آنها در حال گذراندن دوران بازنشستگی هستند و گوشهی ذهنشان از خاطرات آن روزها خالی نمیشود و هنوز اثرات آن التهابها و اضطرابها را در زندگی شخصیشان یدک میکشند.
برآن شدیم که به مناسبت میلاد با سعادت حضرت زینب (س) و روز پرستار با چند تن از پرسنل بیمارستان گپی دوستانه داشته باشیم و از خاطرات روزهای جنگ بپرسیم.
سهیلا احمدی – پرستار یکی از بیمارستان های شهر کرمانشاه - دربارهی آن روزها میگوید:
سال هاي اول دهه ی شصت بود. من به عنوان بهیار در بیمارستان کوچک و قدیمی شهرستان اسلام آبادغرب مشغول خدمت بودم. در آن سالها اسلامآباد وضعیتی بحرانی داشت و هواپیماهای عراقی دائم در آسمان این شهر جولان میدادند.
بیشتر روزها و شبهای شیفت هایمان در بیمارستان را یا با سکوت و انتظار حمله ی هوایی به سر میبریم و یا در اوج اضطراب مشغول رسیدگی به مجروحین جبهه ها و بمباران شهرها بودیم. در واقع بیمارستان به صورت تمام وقت در حال آماده باش بود.
یکی از همین روزها نزدیک ظهر ناگهان اورژانس بیمارستان پر از مجروح جنگی شد. بیشتر آن ها پاسدار و بسیجی بودند. بچه ها خیلی زود دست به کار شدند. آن روز سرپرستار وقت در مرخصی بود و من به عنوان جانشین او بلافاصله کارتکس را برداشتم و به همراه خانم دکتری که هندی بود، وارد اورژانس شدیم تا پس از ویزیت، تکلیف مجروحین، بر اساس نیاز به اعزام، بستری یا جراحی روشن شود.
همکاران زن و مرد در حال انجام اقدامات اولیه بودند بعضی ها سرم وصل می کردند، برخی پانسمان می کردند، تعدادی لباس ها را قیچی کرده و خاک و خون را از زخم ها و سر و صورت مجروحین پاک می کردند و دکتر هم مشغول ویزیت زخمیها بود.
ناگهان متوجه تخت روبرو شدم. یکی از مجروحین دچار خونریزی از ناحیه شکم شده بود. با دکتر به سمت او رفتیم. پاسدار که صورتش خاکی و به دلیل شدت جراحات و خونریزی شدید رنگش کاملا پریده بود به محض دیدن ما با بی حالی دست هایش را روی چشمانش گذاشت و فریاد زد: برین کنار، من نمی خواهم معاینه ام کنید.
فکر کردم غیر از جراحتی که برداشته دچار موج گرفتگی هم شده است و گفتم با این وضعیتی که داری چرا نمی خواهی معاینه شوی.
جوان مجروح با صدایی گرفته و بغض آلود، درحالی که با دستان خونی اشکهایش را پاک میکرد خطاب به من گفت: چرا به این خانم (دکتر هندی) نمی گویید حجابش را رعایت کند.
من که نگران وضعیت جسمی او بودم گفتم: اجازه بده اول زخمهایت را مداوا کنیم... حرفم را قطع کرد و گفت: مگر ما برای چه داریم می جنگیم، برای چه به جبهه رفتیم .
کم کم صدای اعتراض بقیه هم بلند شد. دکتر متوجه موضوع شد؛ اما با ناراحتی امتناع نمود. من به دکتر گفتم: حالا نمیشه گوشه ساری خود را روی سرتان بکشید؟ دکتر با ناراحتی ساری اش را دور سر و صورتش پیچید و با حالتی توهین آمیز گفت: خوبه! بعد با تندی و عصبانیت اورژانس را ترک کرد.
خیلی دلم شکست وضعیت آن پاسدار زخمی با آن صورت معصوم و خاک آلود و آن لب های تشنه و ترک خورده از یک طرف و برخورد ناشایست آن خانم دکتر از سوی دیگر، به شدت آزارم میداد.
فرصتی برای فکر کردن به موضوع نبود به سرعت خودم را به اتاق پزشکان رساندم و از یک پزشک مرد که او هم هندی بود خواستم تا مجروحین را ویزیت کند.
انتهای پیام/