گاز خردل هم نتوانست جلوی نماز خواندن رزمنده های شیمیایی را بگیرد
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ سالهای آغازین جنگ تحمیلی شاید صراحتاً بتوان گفت که پرمخاطرهترین و پرخاطرهترین بخش تاریخ جنگ تحمیلی است.
در حالی که شهرهای مرزی در تلاطم شایعات و اضطرابی زیر پوستی تابستانی گرم را پشت سر گذاشته بودند، ناگهان با واقعیتی روبرو شدند که جان و مال و سرنوشت نسلهای بعدشان را دگرگون کرد.
اولین روزهای حملهی ارتش عراق به مرزها و شهرهای مرزی همهی اقشار مردم را غافلگیر کرد و درحاشیهی این اتفاق حوادث منحصر به فردی رخ داد که شاید درذهن و خاطرهی خیلیها باقی مانده و هرگز جایی ثبت نشده و برگی از تاریخ را پر نکرده است.
خاطرات پرسنل و خدمهی بیمارستانها در آن روزها بسیار شنیدنی و حتی تکاندهنده است. پرستارهایی که بیشتر آنها در حال گذراندن دوران بازنشستگی هستند و گوشهی ذهنشان از خاطرات آن روزها خالی نمیشود وهنوز اثرات آن التهابها و اضطرابها را در زندگی شخصیشان یدک میکشند.
برآن شدیم که به مناسبت میلاد با سعادت حضرت زینب ( س ) و روز پرستاربا چند تن از پرسنل بیمارستان گپی دوستانه داشته باشیم و از خاطرات روزهای جنگ بپرسیم.
سعدیه مروتی – پرستار بیمارستان چهارمین شهید محراب یکی از بیمارستان های شهر کرمانشاه - دربارهی آن روزها میگوید:
زمستان سال 1366 بود، به من و یکی دیگر از همکارانم مأموریت داده شد تا جهت کمک به نقاهتگاه مجروحین شیمیایی به بیمارستان چهارمین شهید محراب برویم.
به بیمارستان رسیدیم، بیمارستان تازه تأسیس و فاقد امکانات لازم بود. کلیه ی تخت های بیمارستان پر و بقیه ی مجروحین داخل راهروی بخش ها بستری بودند و تنها سربازان و نیروهای بسیجی با لباس فرم در راهروها و بخش ها رفت و آمد
می کردند.
تیم درمانی شامل یک پزشک و دو پرستار بود که پس از ویزیت دکتر، پرستاران دستور دکتر را اجرا می کردند. مجروحین علائمی از خونریزی و زخم نداشتند، چشم های متورم همراه با ریزش اشک، سرفه های شدید، تنگی نفس و تاول های ناشی از سوختگی نشانه و علائم حمله ی شیمیایی آن هم از نوع گاز خردل بود. تنها وسیله ی ایمنی ما دستکش بود. بیمارستان مرتب تخلیه می شد، مجروحان به تهران اعزام می شدند و مجروحین جدید با شدت جراحات بیشتر جایگزین آنان می شدند.
یک دفعه چهره ی بیمارستان تغییر کرد. کودکان معصوم و خردسال و مادران داغ دیده و زنان سالخورده که ناجوانمردانه مورد حمله ی شیمیایی هواپیماهای عراقی قرار گرفته بودند به بیمارستان انتقال می یافتند. آری! حلبچه و روستاهای اطراف آن مورد حمله ی شیمیایی بعثیان واقع شده بودند.
اشک، آه، درد و ناله ی کودکان و مادرانی که به شدت شیمیایی شده بودند، فضای بیمارستان را غرق در ماتم و اندوه کرد. سپس اسرای جنگی مجروح نیز وارد بیمارستان شدند.
نیروهای کمکی ( پزشک، پرستار و ... ) نیز از تهران رسیدند. طی چند روز کلیه ی افراد غیر نظامی به محل های از قبل تعیین شده اعزام شدند.
حالا نوبت به کسانی می رسید که با حماسه و ایثار و از خود گذشتگی تا آخرین لحظات در مناطق عملیاتی به کمک مجروحان شتافته بودند. شب بود. با به صدا در آمدن آژیر قرمز، بیمارستان مورد حمله ی جنگنده های عراقی قرار گرفت و بمب های خوشه ای به محوطه ی بیمارستان اصابت کرد؛ اما خوشبختانه تلفات جانی نداشت.
حالا دیگر وضعیت به حالت عادی درآمده بود. مشغول تنظیم گزارش پرستاری بودم که یکی از رزمندگانی که به شدت شیمیایی شده بود، مرا صدا زد و مقداری خاک برای تیمم خواست. هر چه تلاش کردم به او بقبولانم که خاک برای چشم های آسیب دیده و دست و صورت شیمیایی شده ی او ضرر دارد، نپذیرفت. با اصرار او مقداری خاک تیمم تهیه کردم، در سینی ریخته و به او دادم.
آن شب بسیاری از رزمندگانی که شیمیایی شده بودند با چشم های تاول و مجروحشان با آن خاک تیمم کردند و نماز خواندند.
من ایمان داشتم که در آن شرایط جایی برای ریا وجود نداشت.
انتهای پیام/