گفتگوی تصویری با جانباز و آزاده ۵۵ درصد «مراد فریدونی»

روایتی ناگفته از اردوگاه‌های بعثی؛ آلونکی در وسط جهنم

«مراد فریدونی» می گوید: میان گرمای سوزان تابستان و سایه‌ی سنگین اسارت، آلونکی کوچک در وسط اردوگاه بعثی‌ها ساخته شد؛ جایی که «مراد فریدونی» جانباز ۵۵ درصد، شاهد گفت‌وگوهایی پر از تحقیر و دروغ بود. این آلونک، نمادی از جهنم بی‌صدایی است که اسیران در آن روزها تجربه کردند؛ روایتی ناگفته از اردوگاه‌هایی که هر گوشه‌اش داستانی از مقاومت و درد دارد.

روایتی ناگفته از اردوگاه‌های بعثی؛ آلونکی در وسط جهنم

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، «مراد فریدونی» جانباز ۵۵ درصد از اسرا و رزمندگان دوران دفاع مقدس، در گفت‌و‌گو با ما، لحظاتی از دوران اسارت خود را بازگو کرد. او از روزی گفت که تشریفات ویژه‌ای در اردوگاه برگزار شد و هیچ‌کس نمی‌دانست قرار است چه اتفاقی بیفتد.
در دوران اسارت، یک روز متوجه شدیم که در اردوگاه، تشریفاتی در حال شکل‌گیری است. کسی نمی‌دانست این تشریفات برای چیست یا چه کسی قرار است بیاید. حدس می‌زدیم شاید بازدیدکننده‌ای در سطح اردوگاه بیاید.
چند روزی گذشت و ناگهان دیدیم که وسط اردوگاه یک آلونک ساخته‌اند؛ در هوای داغ تابستان. بعد از آن، یک روز، ماشین‌های زیادی وارد اردوگاه شدند که تشریفات سنگینی هم داشتند. از جمله ماشین‌هایی با پلاک‌های اسکورت، استان‌های مختلف عراق، و حتی پلاک دبی دیده می‌شد. ما را به وسط اردوگاه بردند، ردیف کردند و در صف نشاندند؛ درست مقابل همان آلونک.
بعد از مدتی، شخصی وارد شد. معرفی‌اش کردند: لطیف وسیف جاسم، معاون وقت وزیر فرهنگ و اطلاعات عراق. گفتند آمده برای بازدید و می‌خواهد چند جلسه با اسرا صحبت کند.
ما همان‌طور در آفتاب نشسته بودیم. حدود ده تا دوازده نفر از افسران ایرانی هم در آن جلسات حاضر بودند؛ اسیرانی از ارتش زمینی و نیروی هوایی. آنها در ردیف جلو نشسته بودند. چند جلسه برگزار شد. یک افسر عراقی که به زبان‌های فارسی، کردی، ترکی، انگلیسی و چند زبان دیگر مسلط بود، کار ترجمه را انجام می‌داد.
جلسه اول آرام برگزار شد. اما جلسه دوم کمی تندتر شد و در جلسه سوم، لطیف وسیف شروع به اهانت کرد. ادعا می‌کرد که خاک‌های ایران را گرفته‌اند، و این خاک‌ها را می‌توان برای آبادانی استفاده کرد. ادعا‌های توخالی و تبلیغاتی. حتی گفت ارتش ایران توان مقاومت ندارد و ناتوان است. حرف‌هایی سرتاسر تحقیرآمیز و بی‌اساس.

در همان ایام، اتفاقی در ایران افتاده بود. نمی‌دانم دقیقاً چه بود، چون ما در اردوگاه و در بند بودیم. اما متوجه شدیم تعدادی از اسرا را از اردوگاه‌های دیگر جمع کرده و به اردوگاه ما منتقل کرده‌اند. برای آنها یک آسایشگاه جداگانه اختصاص داده بودند.
روزی که نوبت هواخوری ما بود، داخل محوطه اردوگاه قدم می‌زدیم. از کنار آن آسایشگاه عبور کردیم. با بچه‌ها سوال کردیم که اینها چه کسانی هستند؟ گفتند قرار است به ایران بازگردند.
من و یکی دو نفر از بچه‌ها هماهنگ کردیم تا نگهبان‌های عراقی متوجه ما نشوند. نزدیک پنجره آسایشگاه رفتیم و از یکی از اسرا سوالاتی پرسیدیم. دیدم یکی از افرادی که قرار است به ایران بازگردد، همان آقای اکبر نیشابوری است. از او پرسیدم چه شده؟ چرا به این وضع افتادی؟ پیراهنش را بالا زد و بدنش را نشان داد. کاملاً سوخته بود. گفت: این نتیجه‌ی شکنجه‌هایی است که سال‌ها در سلول انفرادی، زیر زمین، و جا‌های دیگر متحمل شدم.
این صحنه هیچ‌وقت از ذهنم پاک نمی‌شود. هنوز نمی‌دانم آن برادر عزیزمان، آقای نیشابوری، الان کجاست و چگونه زندگی می‌کند. اما همیشه دلم می‌خواهد یک بار دیگر او را ببینم.

در ادامه گفتگوی تصویری را ببینید:


انتهای پیام/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده