شهادت فرزندان روح الله
*شهادت همرزمان
ستون زرهی عراقی ها را دیدم که همراه نیروهای پیاده به سمت ما می آمدندو مرتب روی خاکریز ما آتش می ریختند. مراد روشنی که فرمانده یک دسته بود، همراه آر پی جی زن ها آمد روی خاکریز ایستاد و گفت هنوز برای آر پی جی زود است. با آن صوت زیبایش قرآن می خواند، تفنگ ژ3 مرا گرفت و به سمت نیروهای پیاده ی عراقی شلیک کرد. فرمانده گروهان ما آمد و چند بار به من تذکر داد و گفت فقط آر پی جی زن ها روی خاکریز باشند و من توجه چندانی به تذکر او نمی کردم.
بعد از سه بار تذکر، مرتبه ی چهارم که مرا بالای خاکریز دید، با عصبانیت گفت:" آقای نامحترم بیا پایین چند بار به تو تذکر بدم."
*جان دادن در راه معبود افتخار است
همان موقع من با حالت ناراحتی خواستم پایین بیایم، یک لحظه خمپاره ی زمانی بالای سرم منفجر شد. من دیدم مراد روشنی یک پایش قطع شد. روحیه ی عجیبی داشت، مرتب می گفت جان دادن در راه معبود افتخار است، جان دادن در راه معشوق افتخار است و الله می گفت و افتاد پایین خاکریز.
حسینقلی آزاد بخت هم دچار موج گرفتگی شد و پایین خاکریز افتاد. یحیی دارابی ترکش به پشت کمرش خورده بود و خون فوران می کرد و همان جا شهید شد. من احساس کردم نمی توانم تکان بخورم. از ناحیه کمر به شدت احساس ناراحتی می کردم عمویم به نام علی میرزا محمدی آمد و مرا از خاکریز پایین آورد. گفتم پشتم شکسته است نگاه کرد و گفت اثری از خون و ترکش نیست بعد متوجه شدم یک کلوخ به کمر من خورده و احساس درد ناشی از ضربه ی کلوخ بود.
پایین خاکریز دیدم برادر تاج الدین دلوچی مجروح شده و نصف سرش رفته و نفس های آخر را می کشد یک خودرو و یک ریو ارتش آمد و زخمی ها و شهدا را منتقل کرد. موقع رفتن در باتلاق گیر کرد و پس از حدود 30 دقیقه بیرون آمد. فرمانده ی ما می گفت زخمی ها تا عصر برمی گردند و من هم باور کرده بودم و می پرسیدم آقای احمد پور پس چرا نیامدند؟
شب فرا رسید و ما خیلی خسته بودیم. روی آن خاکریز هر جا می نشستیم خوابمان می گرفت. اگر چه غرش توپخانه ی دشمن و خودی یک لحظه خاموش نمی شد. سرانجام من و یکی از دوستانم، صحبت الله میرزایی، حدود یک ساعت زیر یک تانک ارتش خوابیدیم. زمانی که بیدار شدیم متوجه شدیم نیروهای ما جابه جا شده اند.
بعد از کلی دوندگی در طول خاکریز آن ها را پیداکردیم. در طول شب تبادل آتش بین ما و عراقی ها ادامه داشت. فردای همان روز تا غروب خط تحویل ما بود. شب خط را تحویل ارتش دادیم و مقداری آمدیم عقب کنار کارون مستقر شدیم. دو سه شب آنجا بودیم. یک روز عصر فرمانده ی تیپ 22 بدر، برادر علی محمد سوری، همه ی بچه ها را جمع کرد و با یک سخنرانی حماسی اعلام کرد که امشب عملیات است، پیرمردها، بچه های کم سن و سال و هر کس به هر دلیلی مایل نیست در عملیات شرکت کند، به عنوان نگهبان چادرها همین جا بماند.
بعد از سخنرانی فرمانده تیپ، بچه ها نماز خواندند و بعد هم از یکدیگر حلالیت خواستند. همه به خط شدند و با ستون یک حرکت کردند. دشمن متوجه شده بود ایران قصد عملیات دارد گلوله مثل تگرگ بر سر ما می بارید .
*گذر فرزندان روح الله از زیر قرآن
بچه ها به خط شدند و فرمان حرکت صادر شد. آتش دشمن فوق العاده شدید بود ولی شیرمردان خدا بدون کوچک ترین ترس به راه خویش ادامه دادند. تعدادی روحانی با لباس روحانی آمده بودند. قرآن ها را به دست گرفته و مرتب گریه می کردند و دعا می خواندند و فرزندان روح الله را از زیر قرآن عبور دادند و فرماندهان هدف را مشخص کردند و گفتند تا نزدیک خط دشمن شلیک نکنید.
از همان جا دوان دوان به سمت خاکریز نیروهای عراقی حرکت کردیم ولی نیروها یکی یکی شهید می شدند و عراقی ها با خمپاره و توپ و انواع سلاح های سبک و سنگین بچه ها را می زدند و مرتب منور شلیک می کردند. وقتی به خاکریز اول رسیدم، دیدم تعداد زیادی از بچه ها پای خاکریز اول دراز کشیده اند من که با فنون جنگی آشنایی چندانی نداشتم، کنار آن ها دراز کشیدم پای خاکریز و منتظر بودم ببینم آن ها چه کار می کنند که من هم همان کار را انجام دهم. بعدا" متوجه شدم همه ی آن هایی که پای خاکریز دراز کشیده بودند، شهید یا زخمی بودند.
انتهای پیام/