بوی خون و شهادت
يکشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۵۰
نوید شاهد - " مصطفی محمدی" یکی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس کرمانشاهی است که در بخشی از خاطرات خود می گوید: «وارد منطقه جدیدی شده بودیم که شرایطی متفاوت، پیچیده و بحرانی داشت. کاروان ما هنگام غروب به دارخوین رسید. اینجا دیگر شرایطش واقعا" با همه جا فرق داشت. رفتیم کنار رودخانه، یک پل شناور تازه زده بودند. غروبی بسیار دلگیر و سنگین! بوی خون و شهادت می داد.»
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ مصطفی محمدی یکی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس کرمانشاهی است که خاطرات و لحظه های بی تکرار عشق و آتش و خون را در کتابی به نام" ریگ های داغ پاتاق" را در 60 قسمت گردآوری کرده است که در ادامه قسمت اول تقدیم مخاطبان ارجمند می گردد:
*حضور در عملیات بیت المقدس
زمستان 1360برادر حسن باقری فرمانده ی بسیج کوهدشت بود. اردویی برای آموزش نظامی دانش آموزان در منطقه دالاب کوهدشت به مدت یک هفته برگزار کردند و ضمن آن تا حدودی با چگونگی استفاده از سلاح و تاکتیک های نظامی آشنا شدیم.
در همین ایام دو پایگاه مقاومت شهید بهشتی و شهید باهنر در شهر کوهدشت تشکیل شد. این پایگاه ها به مراکز ارتباطی بسیار مهمی بین مردم و سپاه مبدل شدند و اکثر شهدای بسیجی عضو همین پایگاه ها بودند و هم چنین اکثر پاسدارها نیز قبلا" عضو پایگاه های مقاومت بودند و بعد به عضویت سپاه درآمدند.
*سن قانونی برای حضور در جبهه
ما هم برای ایجاد امنیت در شهر به عضویت پایگاه درآمدیم. هر چند مدت یک بار برای اعزام به جبهه ثبت نام می کردند، من هم برای اعزام، اعلام آمادگی می کردم اما به مخالفت مسئولان رو به رو می شدم،
می گفتند: سن شما به حد قانونی نرسیده و بهتر است همین جا بمانید.
اردیبهشت ماه 1361 همزمان با آغاز عملیات بیت المقدس با توجه به نیاز جبهه ها به نیرو، ثبت نام برای اعزام آغاز شد. ما نوبت بعد از ظهر دبیرستان امام جعفر صادق ( ع ) بودیم، از طرف سپاه اعلام کردند کسانی که تمایل دارند به جبهه بروند تا دو ساعت دیگر اعزام نیرو داریم، در محوطه ی سپاه آماده باشند.
من رفتم منزل با پدرم صحبت کردم، ابتدا موافق نبود، می گفت من سال 1359 با اسلحه ی شخصی ام رفتم جبهه و تجربه دارم پس بهتر است خودم بروم. اما وقتی با اصرار من مواجه شد، موافقت کرد و بلافاصله به سپاه آمدم و بعد از ثبت نام حدود 130 نفر پاسدار و بسیج که اکثرا" بسیجی های دانش آموز بودیم، ما را به پادگان امام حسین ( ع ) در خرم آباد اعزام کردند. از همه ی شهرهای استان لرستان نیروهای زیادی اعزام شده بودند.
شب را در پادگان امام حسین (ع ) با مقدار ناچیزی نان و پنیر گذراندیم و صبح با چند دستگاه اتوبوس و مینی بوس به سمت خوزستان حرکت کردیم.
من و تعددی از همراهان که با یک مینی بوس می رفتیم، نتوانستیم نهار بخوریم، با مقدار کمی بیسکویت گذراندیم و شب به اهواز رسیدیم و در یک پادگان که گویا پادگان شهید رجایی بود مستقر شدیم. زمانی که رسیدیم شام تمام شده بود و چیزی برای خوردن گیرمان نیامد و گرسنگی شب هم به خستگی و گرسنگی روز اضافه شد.
صبح مقدار ناچیزی نان و پنیر به عنوان صبحانه خوردیم و به سمت آبادان حرکت کردیم. بعد از حدود یک ساعت که در جاده اهواز- خرمشهر حرکت کردیم، از آن جا که در نزدیکی خرمشهر جاده در دست عراقی ها بود، چندین گلوله ی توپ و خمپاره به سمت ستون ما شلیک کردند و کاروان ما بلافاصله برگشت و از جاده آبادان- ماهشهر رفتیم. دقیقا" به خاطر دارم روز جمعه بود که وارد آبادان شدیم. بخش های زیادی از این شهر با خاک یکسان شده بود. یک نفر از بومی های آبادان را دیدم که سوار بر دوچرخه همان طور که رکاب می زد، علیه صدام شعار می داد.
*بوی خون و شهادت
خبری از نهار نبود. وارد منطقه جدیدی شده بودیم که شرایطی متفاوت، پیچیده و بحرانی داشت. کاروان ما هنگام غروب به دارخوین رسید. اینجا دیگر شرایطش واقعا" با همه جا فرق داشت. رفتیم کنار رودخانه، یک پل شناور تازه زده بودند. غروبی بسیار دلگیر و سنگین! بوی خون و شهادت می داد. بعضی ها با قایق موتوری داخل رودخانه با سرعت حرکت می کردند. ما که اولین بار بود چنین وضعیتی را مشاهده کردیم مات و مبهوت مانده بودیم:
خدایا اینجا چه خبر است؟
قرار است چه اتفاقی بیافتد؟
اگر چه گرسنگی خیلی به ما فشار می آورد؟ اما هیچ خبری از مواد غذایی نبود و اکثرا" می رفتیم دنبال قوطی کنسرو و لوبیایی که قبلا" دیگران خورده بودند و دانه دانه لوبیا پیدا می کردیم و می شستیم و می خوردیم ولی معنویت عجیبی داشت. من به برادر مراد روشنی، که صدای خوبی داشت، پیشنهاد کردم که نوحه و ادامه ی دعای کمیل را بخواند. همان موقع بود که دستور دادند برای گرفتن اسلحه به صف بایستیم، ساعت نزدیک 10 شب بود، نیروهای زیادی کنار پل ما جمع شده بودند و به نوبت اسلحه و مهمات و نارنجک تحویل می گرفتند. نوبت به من که رسید، اسلحه ی کلاشینکف تمام شد، یک قبضه تفنگ ژ3 تحویل من شد.
اولین بار بود نارنجک دستی و نارنجک تفنگی می دیدم. از ترس این که مرا از فهرست نیروهایی که قرار بود در عملیات شرکت کنند، خط بزنند، نگفتم که بلد نیستم، سلاح و مهمات را تحویل گرفتم و با خودم بردم.
سوار بر کمپرسی شدیم. ستون چندین ساعت توی جاده معطل شد. از پل گذشتیم عملیات شروع شد. قرار بود لشکرهای دیگر خط را بشکنند و ما پدافند کنیم. نزدیک صبح بود و ما هنوز مسافت زیادی را طی نکرده بودیم.
عملیات ادامه داشت. هر از گاهی گلوله ای نزدیک ستون فرود می آمد و عده ای را زخمی یا شهید می کرد. از کمپرسی پیاده شدیم. یک نفر را دیدم کنار جاده دراز کشیده و چفیه ای سر و صورتش را پوشانده، فکر کردم خوابیده، رفتم بالای سرش دیدم نفس نمی کشد، تازه متوجه شدم که شهید شده است.
ساعت حدود 11 پیش از ظهر بود که خط را تحویل تیپ ما " تیپ 22 بدر"دادند. من از گرسنگی به شدت رنج می بردم. یک لحظه یکی از نیروها را دیدم که در حال غذا خوردن است. پرسیدم و متوجه شدم که غذا و آجیل به مقدار زیاد توزیع می کنند. در خط مستقر شدیم و
پاتک های سنگین دشمن بعثی که مقاومت در برابر آن بسیار دشوار بود، با شدت هر چه تمام تر شروع شد.
دو تن از همراهان ما، هادی قبادی و اسماعیل هادیان، زخمی شدند. دشمن به شدت با توپخانه و خمپاره خط را زیر آتش داشت. من خیلی دوست داشتم که عراقی ها را نزدیک ببینم که چه قیافه ای دارند. حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود که دشمن پاتک سختی را شروع کرد و به شدت با نیروی زرهی و پیاده به خط ما حمله ور شد.
اکثر بچه ها روی خاکریز بودند. فرمانده گروهان ما، برادر ولی الله احمد پور، که فردی شجاع و مؤمن بود، گفت فقط آر پی جی زن ها و تیربارچی ها بروند روی خاکریز، کسی دیگر روی خاکریز نرود. من که کنجکاو شده بودم قیافه ی عراقی ها را ببینم، مرتب روی خاکریز می رفتم.
انتهای پیام/
زمستان 1360برادر حسن باقری فرمانده ی بسیج کوهدشت بود. اردویی برای آموزش نظامی دانش آموزان در منطقه دالاب کوهدشت به مدت یک هفته برگزار کردند و ضمن آن تا حدودی با چگونگی استفاده از سلاح و تاکتیک های نظامی آشنا شدیم.
در همین ایام دو پایگاه مقاومت شهید بهشتی و شهید باهنر در شهر کوهدشت تشکیل شد. این پایگاه ها به مراکز ارتباطی بسیار مهمی بین مردم و سپاه مبدل شدند و اکثر شهدای بسیجی عضو همین پایگاه ها بودند و هم چنین اکثر پاسدارها نیز قبلا" عضو پایگاه های مقاومت بودند و بعد به عضویت سپاه درآمدند.
*سن قانونی برای حضور در جبهه
ما هم برای ایجاد امنیت در شهر به عضویت پایگاه درآمدیم. هر چند مدت یک بار برای اعزام به جبهه ثبت نام می کردند، من هم برای اعزام، اعلام آمادگی می کردم اما به مخالفت مسئولان رو به رو می شدم،
می گفتند: سن شما به حد قانونی نرسیده و بهتر است همین جا بمانید.
اردیبهشت ماه 1361 همزمان با آغاز عملیات بیت المقدس با توجه به نیاز جبهه ها به نیرو، ثبت نام برای اعزام آغاز شد. ما نوبت بعد از ظهر دبیرستان امام جعفر صادق ( ع ) بودیم، از طرف سپاه اعلام کردند کسانی که تمایل دارند به جبهه بروند تا دو ساعت دیگر اعزام نیرو داریم، در محوطه ی سپاه آماده باشند.
من رفتم منزل با پدرم صحبت کردم، ابتدا موافق نبود، می گفت من سال 1359 با اسلحه ی شخصی ام رفتم جبهه و تجربه دارم پس بهتر است خودم بروم. اما وقتی با اصرار من مواجه شد، موافقت کرد و بلافاصله به سپاه آمدم و بعد از ثبت نام حدود 130 نفر پاسدار و بسیج که اکثرا" بسیجی های دانش آموز بودیم، ما را به پادگان امام حسین ( ع ) در خرم آباد اعزام کردند. از همه ی شهرهای استان لرستان نیروهای زیادی اعزام شده بودند.
شب را در پادگان امام حسین (ع ) با مقدار ناچیزی نان و پنیر گذراندیم و صبح با چند دستگاه اتوبوس و مینی بوس به سمت خوزستان حرکت کردیم.
من و تعددی از همراهان که با یک مینی بوس می رفتیم، نتوانستیم نهار بخوریم، با مقدار کمی بیسکویت گذراندیم و شب به اهواز رسیدیم و در یک پادگان که گویا پادگان شهید رجایی بود مستقر شدیم. زمانی که رسیدیم شام تمام شده بود و چیزی برای خوردن گیرمان نیامد و گرسنگی شب هم به خستگی و گرسنگی روز اضافه شد.
صبح مقدار ناچیزی نان و پنیر به عنوان صبحانه خوردیم و به سمت آبادان حرکت کردیم. بعد از حدود یک ساعت که در جاده اهواز- خرمشهر حرکت کردیم، از آن جا که در نزدیکی خرمشهر جاده در دست عراقی ها بود، چندین گلوله ی توپ و خمپاره به سمت ستون ما شلیک کردند و کاروان ما بلافاصله برگشت و از جاده آبادان- ماهشهر رفتیم. دقیقا" به خاطر دارم روز جمعه بود که وارد آبادان شدیم. بخش های زیادی از این شهر با خاک یکسان شده بود. یک نفر از بومی های آبادان را دیدم که سوار بر دوچرخه همان طور که رکاب می زد، علیه صدام شعار می داد.
*بوی خون و شهادت
خبری از نهار نبود. وارد منطقه جدیدی شده بودیم که شرایطی متفاوت، پیچیده و بحرانی داشت. کاروان ما هنگام غروب به دارخوین رسید. اینجا دیگر شرایطش واقعا" با همه جا فرق داشت. رفتیم کنار رودخانه، یک پل شناور تازه زده بودند. غروبی بسیار دلگیر و سنگین! بوی خون و شهادت می داد. بعضی ها با قایق موتوری داخل رودخانه با سرعت حرکت می کردند. ما که اولین بار بود چنین وضعیتی را مشاهده کردیم مات و مبهوت مانده بودیم:
خدایا اینجا چه خبر است؟
قرار است چه اتفاقی بیافتد؟
اگر چه گرسنگی خیلی به ما فشار می آورد؟ اما هیچ خبری از مواد غذایی نبود و اکثرا" می رفتیم دنبال قوطی کنسرو و لوبیایی که قبلا" دیگران خورده بودند و دانه دانه لوبیا پیدا می کردیم و می شستیم و می خوردیم ولی معنویت عجیبی داشت. من به برادر مراد روشنی، که صدای خوبی داشت، پیشنهاد کردم که نوحه و ادامه ی دعای کمیل را بخواند. همان موقع بود که دستور دادند برای گرفتن اسلحه به صف بایستیم، ساعت نزدیک 10 شب بود، نیروهای زیادی کنار پل ما جمع شده بودند و به نوبت اسلحه و مهمات و نارنجک تحویل می گرفتند. نوبت به من که رسید، اسلحه ی کلاشینکف تمام شد، یک قبضه تفنگ ژ3 تحویل من شد.
اولین بار بود نارنجک دستی و نارنجک تفنگی می دیدم. از ترس این که مرا از فهرست نیروهایی که قرار بود در عملیات شرکت کنند، خط بزنند، نگفتم که بلد نیستم، سلاح و مهمات را تحویل گرفتم و با خودم بردم.
سوار بر کمپرسی شدیم. ستون چندین ساعت توی جاده معطل شد. از پل گذشتیم عملیات شروع شد. قرار بود لشکرهای دیگر خط را بشکنند و ما پدافند کنیم. نزدیک صبح بود و ما هنوز مسافت زیادی را طی نکرده بودیم.
عملیات ادامه داشت. هر از گاهی گلوله ای نزدیک ستون فرود می آمد و عده ای را زخمی یا شهید می کرد. از کمپرسی پیاده شدیم. یک نفر را دیدم کنار جاده دراز کشیده و چفیه ای سر و صورتش را پوشانده، فکر کردم خوابیده، رفتم بالای سرش دیدم نفس نمی کشد، تازه متوجه شدم که شهید شده است.
ساعت حدود 11 پیش از ظهر بود که خط را تحویل تیپ ما " تیپ 22 بدر"دادند. من از گرسنگی به شدت رنج می بردم. یک لحظه یکی از نیروها را دیدم که در حال غذا خوردن است. پرسیدم و متوجه شدم که غذا و آجیل به مقدار زیاد توزیع می کنند. در خط مستقر شدیم و
پاتک های سنگین دشمن بعثی که مقاومت در برابر آن بسیار دشوار بود، با شدت هر چه تمام تر شروع شد.
دو تن از همراهان ما، هادی قبادی و اسماعیل هادیان، زخمی شدند. دشمن به شدت با توپخانه و خمپاره خط را زیر آتش داشت. من خیلی دوست داشتم که عراقی ها را نزدیک ببینم که چه قیافه ای دارند. حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود که دشمن پاتک سختی را شروع کرد و به شدت با نیروی زرهی و پیاده به خط ما حمله ور شد.
اکثر بچه ها روی خاکریز بودند. فرمانده گروهان ما، برادر ولی الله احمد پور، که فردی شجاع و مؤمن بود، گفت فقط آر پی جی زن ها و تیربارچی ها بروند روی خاکریز، کسی دیگر روی خاکریز نرود. من که کنجکاو شده بودم قیافه ی عراقی ها را ببینم، مرتب روی خاکریز می رفتم.
انتهای پیام/
نظر شما