نامه ی دلتنگی شهید حمید قادری برای دخترش آرزو
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ جهادگر شهید حمید قادری سوم دی ما ه 1335 در روستای ریجاب در خانواده ای متدین دیده به جهان گشود. تحصیلات خود را در سرپل ذهاب به پایان رساند و در جریان قیام ملت ایران علیه رژیم کفر و الحاد با شرکت در راهپیمایی ها و تظاهرات مخالفت و انزجار خود را با رژیم ستم شاهی اعلام کرد.
او بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با همکاری چند تن از برادران منطقه ریجاب، کمیته انقلاب اسلامی را دایر و سرپرستی آن را عهده دار شد.
با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به فرموده امام لبیک گفته و سرپرستی بسیج عشایری را در این منطقه بر عهده گرفت، سپس از سوی مسئولین مربوطه به جهادسازندگی معرفی و به عضویت این ارگان مقدس در آمد و پس از گذراندن دوره پزشکی جهاد وارد مناطق جنگی شد.
در سال 1362 به زیارت مکه معظمه مشرف گردید و درآنجا نیز فریاد مظلومیت اسلام را به گوش جهانیان رسانید سپس به سرپرستی کمیته پزشکی استان مصوب گردید.
سعه صدر، بینش وسیع و فداکاری او موجب شده بود تا همه آشنایان و دوستان به او عشق بورزند. توجهش به الله و ایمانش به ایثار و شهادت همه زندگیش را در نوردیده بود و چهره نورانی او تجسم امید بود.
سرانجام 12 تیرماه 63 در حالی که عازم دورافتاده ترین روستاهای منطقه کرند بود تا از نزدیک مشکلات روستاییان منطقه زاوله را بررسی و نیاز آنان را رفع نماید با یکی از برادران جهادگر به نام مردان شکربیگی به دست مزدوران خود فروخته و عناصر ضد انقلاب فجیعانه به شهادت رسید.
در ادامه بخشی از وصیت نامه این شهید گرانقدر که خطاب به دخترش آرزو نوشته شده است را باهم می خوانیم:
به نام خدا
امروز پنجم آبان 1360 می باشد و فردا یعنی 6 آبان 1360 دومین سالگرد تولد توست این روز را که خدای عز و جل بر من ارزانی داشت و آرزویم را برآورد و تو را به من داد تا دلخوشیم باشی و زندگی ام را شیرینی ببخشی به تو و مادرت تبریک و تهنیت عرض می کنم.
آرزو دخترم ،دختر خوب و مهربان و شیرین زبانم می دانم که از من دلخوری، زیرا بدون خبر آمده ام و تورا موقع آمدن ندیدم که یکبار دیگر آن گونه های قشنگ همراه با آن موهای صاف و خرمائی ات را ببوسم و تو نیز گونه های مرا ببوسی تا بیادت باشم و گرمی لبهای کوچک و قشنگ را بر گونه ام حس کنم. ولی آرزو بدان که همیشه به یاد تو هستم و خواهم بود. من اکنون شب و روز را چه در خواب و چه بیداری به یاد تو هستم و جلو چشمانم هستی. آرزوی قشنگم من این نامه را در یکی از جبهه های حق علیه باطل می نویسم در غرب در کردستان ـ در منطقه پاوه ـ بخش باینگان شاید تو اصلاً به این منطقه نیایی و شاید نیز قسمت باشد در آینده بیایی دخترم تو هنوز کوچک هستی و نمی دانی که من برای چه رفته ام و دوری تو را تحمل می کنم. من به خاطر خدا و اسلام می روم. دختر خوب و قشنگم اگر من شهید شدم تو به یک مسلمان شوهر کن و با او قرار ببند و بگو که باید برای اسلام بجنگی تا اسلام پیروز شود و پرچم لا اله الا الله در سراسر جهان به اهتزاز در آید. دخترم متأسفانه این بار که به جبهه آمدم عکس تورا به همراه ندارم که آنرا تماشا کنم و دیگر دوری تو آزارم نکند .
دختر قشنگم امروز دختر کوچولوئی را به درمانگاه آورده بودند بغل مادرش بود. از دور که او را دیدم یک لحظه ماتم برد زیرا درست شبیه تو بود. موهای خرمائی و صاف و چشمهای سیاه و لبهائی غنچه ای و قرمز و گونه ای برجسته و سفید متمایل به قرمز داشت. اول باورم نشد و خیال کردم که در خانه ایم و این توئی زیرا دخترک همانند خودت مرا تماشا می کرد و خنده ای قشنگ روی لبانش نقش بسته بود.
دخترم آرزو می دانم که الان از من رنجیده خاطر هستی و مادری بتو می گوید که من باز رفته ام و به این زودی نمی آیم به خانه ولی نه این بار زود بر خواهم گشت دخترم امروز 10 روز است تورا ندیده ام ولی برای هفت یا هشت روز دیگر بر خواهم گشت و تورا خواهم دید.