ماجرای دو برادری که همزمان با هم به شهادت می رسند
سهشنبه, ۰۷ اسفند ۱۳۹۷ ساعت ۱۸:۲۰
مادر دوشهید کرمانشاهی می گوید: به عراقی ها نزدیک بودند طوری که می شده صدای عراقی ها را بشنوند به یکباره دیده بان عراقی به سمت آنها خمپاره ای پرتاب می کند و دو فرزندم همان جا و دست در دست هم به شهادت می رسند.
رضیه کاظم پور در گفتگویی با خبرنگار نوید شاهد کرمانشاه؛ مادر شهیدان شهاب و سیامک حسینی از شهدای دفاع مقدس در فراغ فرزندان 18و 15 ساله خود و دلتنگی هایش گفت: من متولد کاظمین ( بغداد ) هستم 13 ساله بودم که به کرمانشاه آمدیم هر چند از گذشته ها اصالتا" کرمانشاهی بوده ایم سیامک در تاریخ یکم فروردین 1347 و شهاب 1350 در کرمانشاه به دنیا آمدند.
وی در ادامه گفت: ما یک خانواده بسیار مذهبی بودیم از همان ابتدا پدر بچه ها آنها را به مسجد می برد و از اسلام برایشان می گفت، تا اینکه امام خمینی ( ره ) به مردم معرفی و فعالیت های انقلابی شروع شد از همین زمان سیامک فعالیت هایش را شروع کرد در تظاهرات ها شرکت داشت و به انقلابی ها کمک می کرد.
*توزیع اعلامیه های امام
وی ادامه داد: یک شب سیامک به منزل آمد و به ما حکم کرد باید دستی اعلامیه امام را بنویسید و بدهید من به دست مردم برسانم تا صبح بیدار ماندیم و دستورش را با پدرش انجام دادیم و خوشحال دم دم های صبح آن را به دست مردم رساند.
*جثه کوچک
مادر شهیدان می گوید: سیامک قدش کوتاه بود و عکس کوچکی از امام در دست داشت که به هنگام تظاهرات بر روی دوش پدرش می رفت تا مردم عکس امام را ببینند. یک روز یکی از همسایه ها درب منزل ما آمد و گفت که خانم حسینی چرا سیامک را روی دوش پدرش می گذارید خدای نکرده گارد شاه به سمتش تیر اندازی می کند . بسیار تأکید می کرد مادر در خانه را نبند تا اگر انقلابیها توسط مأموران شاه تعقیب شدند به خانه ما پناه بیاورد و پنهان شود. تا اینکه انقلاب شد و امام خمینی ( ره ) به ایران تشریف آوردند.
*خجالت از پیکر شهدا
کاظم پور عنوان داشت: سیامک 18 ساله و سوم دبیرستان بود که عراق دستور جنگ با ایران را داده بود مثل همیشه سیامک حاضر بود و با علاقه خاصی می خواست در جنگ حضور پیدا کند من و پدرش به او می گفتیم تو سن و سال زیادی نداری تحمل داشته باش بزرگتر که شدی و قد و قامتت که درشت تر شد بعد برو به پدرش در جواب گفت نه پدر جان وقتی می بینم پیکر شهدا را می آورند خجالت می کشم به هیچ وجه حرف ما را قبول نداشت تا اینکه به مسجد رفت و به عنوان دانش آموز بسیجی برای رفتن به جبهه ثبت نام کرد.
وی در ادامه گفت: ما یک خانواده بسیار مذهبی بودیم از همان ابتدا پدر بچه ها آنها را به مسجد می برد و از اسلام برایشان می گفت، تا اینکه امام خمینی ( ره ) به مردم معرفی و فعالیت های انقلابی شروع شد از همین زمان سیامک فعالیت هایش را شروع کرد در تظاهرات ها شرکت داشت و به انقلابی ها کمک می کرد.
*توزیع اعلامیه های امام
وی ادامه داد: یک شب سیامک به منزل آمد و به ما حکم کرد باید دستی اعلامیه امام را بنویسید و بدهید من به دست مردم برسانم تا صبح بیدار ماندیم و دستورش را با پدرش انجام دادیم و خوشحال دم دم های صبح آن را به دست مردم رساند.
*جثه کوچک
مادر شهیدان می گوید: سیامک قدش کوتاه بود و عکس کوچکی از امام در دست داشت که به هنگام تظاهرات بر روی دوش پدرش می رفت تا مردم عکس امام را ببینند. یک روز یکی از همسایه ها درب منزل ما آمد و گفت که خانم حسینی چرا سیامک را روی دوش پدرش می گذارید خدای نکرده گارد شاه به سمتش تیر اندازی می کند . بسیار تأکید می کرد مادر در خانه را نبند تا اگر انقلابیها توسط مأموران شاه تعقیب شدند به خانه ما پناه بیاورد و پنهان شود. تا اینکه انقلاب شد و امام خمینی ( ره ) به ایران تشریف آوردند.
*خجالت از پیکر شهدا
کاظم پور عنوان داشت: سیامک 18 ساله و سوم دبیرستان بود که عراق دستور جنگ با ایران را داده بود مثل همیشه سیامک حاضر بود و با علاقه خاصی می خواست در جنگ حضور پیدا کند من و پدرش به او می گفتیم تو سن و سال زیادی نداری تحمل داشته باش بزرگتر که شدی و قد و قامتت که درشت تر شد بعد برو به پدرش در جواب گفت نه پدر جان وقتی می بینم پیکر شهدا را می آورند خجالت می کشم به هیچ وجه حرف ما را قبول نداشت تا اینکه به مسجد رفت و به عنوان دانش آموز بسیجی برای رفتن به جبهه ثبت نام کرد.
*دل خوشی به مادر
وی عنوان داشت: سیامک راهی جبهه شد مدتی از او بی خبر بودیم تا اینکه از شهید نامه ای به دستمان رسید که در نامه گفته بود که کجاست و چه می کند بعد از این نامه به خط مقدم در منطقه قصرشیرین – تپه گچی اعزام می شود در جبهه به عنوان "آر پی جی" زن و "تک تیرانداز" فعالیت می کرد.
در یکی از نامه هایش برای من نوشته بود که مادر اصلا" نگران من نباشید جای ما اینجا امن است ما در سنگر ها هستیم شما باید از خودتان مراقبت کنید چون شما بیشتر در خطر هستید. اینجا هیچ چیزی کم نداریم دم به ساعت شربت می خوریم به ما بد نمی گذرد.
*ماجرای جبهه رفتن شهاب
مادر دو شهید کرمانشاهی در ادامه افزود: در این مدت زمان کلا" به فکر سیامک بودیم که از شهاب غافل ماندیم، گویا شهاب هم دوست دارد با برادرش باشد. یک روز به همراه یکی از دوستانش به دیدار برادرش به قصر شیرین می رود، برادرش را می بیند و می گوید سیامک جان آمده ام و می خواهم بمانم و پا به پا تو با دشمن بجنگم .
وی عنوان داشت: سیامک راهی جبهه شد مدتی از او بی خبر بودیم تا اینکه از شهید نامه ای به دستمان رسید که در نامه گفته بود که کجاست و چه می کند بعد از این نامه به خط مقدم در منطقه قصرشیرین – تپه گچی اعزام می شود در جبهه به عنوان "آر پی جی" زن و "تک تیرانداز" فعالیت می کرد.
در یکی از نامه هایش برای من نوشته بود که مادر اصلا" نگران من نباشید جای ما اینجا امن است ما در سنگر ها هستیم شما باید از خودتان مراقبت کنید چون شما بیشتر در خطر هستید. اینجا هیچ چیزی کم نداریم دم به ساعت شربت می خوریم به ما بد نمی گذرد.
*ماجرای جبهه رفتن شهاب
مادر دو شهید کرمانشاهی در ادامه افزود: در این مدت زمان کلا" به فکر سیامک بودیم که از شهاب غافل ماندیم، گویا شهاب هم دوست دارد با برادرش باشد. یک روز به همراه یکی از دوستانش به دیدار برادرش به قصر شیرین می رود، برادرش را می بیند و می گوید سیامک جان آمده ام و می خواهم بمانم و پا به پا تو با دشمن بجنگم .
*اصابت خمپار دشمن و شهادت سیامک و حسین با هم
سیامک دست شهاب را می گیرد و با هم در منطقه راه می روند که به شهاب گفته بود نمی شود اینجا بمانی ما جای کافی نداریم که بتوانی اینجا بخوابی همه ی ما در یک سنگر هستیم باید بروی و بعد از چند وقت برایت نامه می نویسم و برگرد، گویا بسیار به عراقی ها نزدیک بودند طوری که می شده صدای عراقی ها را بشنوند به یکباره دیده بان عراقی در تاریخ 31 مرداد 1365 به سمت آنها خمپاره ای پرتاب می کند و دو فرزندام همان جا و دست در دست هم به شهادت می رسند.
وقتی شهادت هر دو فرزندم را به من دادند باورم نمی شد با خودم می گفتم مگر می شود خدا بخواهد هر دو فرزندم را با هم از من جدا کند رفتن شهاب برایم غیر باور بود. تا اینکه با یاد حرف های سیامک می افتادم می گفت مادر اگر شهید شدم برایم گریه نکن من راه امام حسین ( ع ) را ادامه می دهم. این بود که باز مقداری دلم آرام می شد.
*خداوندا فرزندان من را بپذیر
وی گفت: زمانی که به مزار فرزندانم می روم به یاد حرف شهید می افتم که در حیاط خانه مان به من گفت مادر ببین من به میل خودم به جبهه می روم از شما انتظار دارم زمانی که شهید شدم هیچ منافق و ضد انقلابی در مراسم تشییع من راه ندهید. اینجاست که دوباره با خودم می گوییم خداوندا! فرزندان مرا بپذیر و از آنها راضی باش.
* فریاد یا حسین
بعد از شهادت فرزندانم فرمانده شان به منزل مان آمد و از پسرانم گفت گویا چند روز آب نداشته اند، تانکر آب خالی بوده و سیامک سرش را در تانک آب فرو کرده و با صدای بلند" یا حسین " می گفته است تا اینکه آب برایشان می رسد.
سیامک دست شهاب را می گیرد و با هم در منطقه راه می روند که به شهاب گفته بود نمی شود اینجا بمانی ما جای کافی نداریم که بتوانی اینجا بخوابی همه ی ما در یک سنگر هستیم باید بروی و بعد از چند وقت برایت نامه می نویسم و برگرد، گویا بسیار به عراقی ها نزدیک بودند طوری که می شده صدای عراقی ها را بشنوند به یکباره دیده بان عراقی در تاریخ 31 مرداد 1365 به سمت آنها خمپاره ای پرتاب می کند و دو فرزندام همان جا و دست در دست هم به شهادت می رسند.
وقتی شهادت هر دو فرزندم را به من دادند باورم نمی شد با خودم می گفتم مگر می شود خدا بخواهد هر دو فرزندم را با هم از من جدا کند رفتن شهاب برایم غیر باور بود. تا اینکه با یاد حرف های سیامک می افتادم می گفت مادر اگر شهید شدم برایم گریه نکن من راه امام حسین ( ع ) را ادامه می دهم. این بود که باز مقداری دلم آرام می شد.
*خداوندا فرزندان من را بپذیر
وی گفت: زمانی که به مزار فرزندانم می روم به یاد حرف شهید می افتم که در حیاط خانه مان به من گفت مادر ببین من به میل خودم به جبهه می روم از شما انتظار دارم زمانی که شهید شدم هیچ منافق و ضد انقلابی در مراسم تشییع من راه ندهید. اینجاست که دوباره با خودم می گوییم خداوندا! فرزندان مرا بپذیر و از آنها راضی باش.
* فریاد یا حسین
بعد از شهادت فرزندانم فرمانده شان به منزل مان آمد و از پسرانم گفت گویا چند روز آب نداشته اند، تانکر آب خالی بوده و سیامک سرش را در تانک آب فرو کرده و با صدای بلند" یا حسین " می گفته است تا اینکه آب برایشان می رسد.
*شربت آبلیمو
همرزمان شهید که اوایل به ما سر می زدند یادم هست می گفتند سیامک در جبهه خیلی فعال بود. زمانی که می خواست به جبهه برگردد شیشه آبلیمویی برایش گذاشته بودم گویا همین که به منطقه می رسد با همان آب لیمو شربت درست می کند و به تمام رزمنده ها شربت می رساند و در یکی از نامه هایش نوشته بود که مادر با آبلیمویی که به من دادی شربت درست کردم و به همه ی دوستانم دادم از شما تشکر کردند.
* جدا شدن دست چپ از بدن
دو شب قبل از اینکه سیامک به شهادت برسد در خواب دیدم که من و سیامک در زیر درختی پناه گرفته ایم و هواپیماهای دشمن در حال بمباران شهر هستند به یکباره بمب بزرگی نزدیک ما به زمین خورد و دست چپ فرزندم شکست و به زمین افتاد و تمام صورتش سوخته بود. که بعد از این خواب به ما خبر شهادتشان را دادند زمانی که پیکرش را دیدم دقیقا" دست چپش از بدنش جدا شده بود خوابم به واقعیت پیوست.
*سربازان امام زمان ( عج )
یکبار هم دخترم خواب برادرانش را دیده بود که به من گفت مادر سیامک و شهاب در خواب به من گفتند که یکبار مجروح شده اند آنها را به بیمارستانی رسانده اند و چند نفر روی سرشان بوده و به آنها گفتند که آیا می خواهید خوب شوید و برگردید که ما در جواب به آنها گفتیم نه می خواهیم بمانیم که به ما اعلام کردند اینها سربازان امام زمان ( عج ) هستند و می مانند.
*سخن پایانی
خوشحالم که فرزندانم را در راه دین اسلام فدا می کنم.
همرزمان شهید که اوایل به ما سر می زدند یادم هست می گفتند سیامک در جبهه خیلی فعال بود. زمانی که می خواست به جبهه برگردد شیشه آبلیمویی برایش گذاشته بودم گویا همین که به منطقه می رسد با همان آب لیمو شربت درست می کند و به تمام رزمنده ها شربت می رساند و در یکی از نامه هایش نوشته بود که مادر با آبلیمویی که به من دادی شربت درست کردم و به همه ی دوستانم دادم از شما تشکر کردند.
* جدا شدن دست چپ از بدن
دو شب قبل از اینکه سیامک به شهادت برسد در خواب دیدم که من و سیامک در زیر درختی پناه گرفته ایم و هواپیماهای دشمن در حال بمباران شهر هستند به یکباره بمب بزرگی نزدیک ما به زمین خورد و دست چپ فرزندم شکست و به زمین افتاد و تمام صورتش سوخته بود. که بعد از این خواب به ما خبر شهادتشان را دادند زمانی که پیکرش را دیدم دقیقا" دست چپش از بدنش جدا شده بود خوابم به واقعیت پیوست.
*سربازان امام زمان ( عج )
یکبار هم دخترم خواب برادرانش را دیده بود که به من گفت مادر سیامک و شهاب در خواب به من گفتند که یکبار مجروح شده اند آنها را به بیمارستانی رسانده اند و چند نفر روی سرشان بوده و به آنها گفتند که آیا می خواهید خوب شوید و برگردید که ما در جواب به آنها گفتیم نه می خواهیم بمانیم که به ما اعلام کردند اینها سربازان امام زمان ( عج ) هستند و می مانند.
*سخن پایانی
خوشحالم که فرزندانم را در راه دین اسلام فدا می کنم.
گفتگو از: شهرزاد سهیلی
نظر شما