برای شهادت به انتظار نشسته بود
شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۷ ساعت ۱۲:۳۴
شهید یک روز به من گفت: « مادر فکر می کنم سعادت شهید شدن را ندارم وگرنه تا حالا شهید شده بودم.»
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ بيستم آبان1346، در شهرستان سرپل ذهاب به دنيا آمد. تا پايان دوره متوسطه در رشته انساني درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. و سرانجام در 24 اسفند 1366 ، در حلبچه عراق براثر اصابت گلوله به پهلو، شهيد شد. مزار وي در گلزار شهداي احمدبن اسحاق زادگاهش واقع است.
*خاطره ای از شهید به روایت مادر شهید- نصرت ربی
با محمدعلی به خانه شان رفته بودیم. مادرش از ما پذیرایی کرد. گوشه اتاق تعدادی کتاب قرار داشت. مادرش به آنها اشاره کرد و گفت:« اینها مال محمدعلی است. اگر شهید شد آنها را به مسجد میدهم.» و بعد سرش را پایین انداخت. چقدر سخت بود برای یک مادر که شهادت فرزندش را باور کند.
او خود را آماده کرده بود برای زمانی که محمدعلی نباشد. این باشد گویا یقین داشت که پسرش شهید میشود. محمدعلی به شوخی گفت: دل خودتان را برای خلال من صابون نزنید من حالا حالا ها سعادت شهید شدن را ندارم اصلا نمیخواهم قبل از شهادتم خلال بدهم تا خودم هم بخورم.
خنده تلخی روی لب های مادر نقش بست. هر وقت که به مرخصی می آمد جسمش در خانه بود و روحش در جبهه سیر می کرد. شبها تا دیروقت گوشهای از اتاق مینشست و با معبودش به مناجات و راز و نیاز میپرداخت گویی که می خواست دلش را برای دیدار محبوب صیقل دهد.
صدای ناله ضعیفی از اتاق می آمد. مادر به طرف اتاقم رفت صدای محمد علی بود داخل شد گوشه اتاق نشسته بود سجاده ای جلویش پهن بود. سرش را روی دیوار گذاشته بود. اشک هایش در تاریکی روی صورتش برق می زد کنارش نشست. گفت: محمد جان چرا گریه می کنی؟
بدون اینکه نگاهش کند سرش را پایین انداخت در حالی که دستش را به صورتش می کشید تا صورت خیسش را مادر نبیند گفت:« مادر فکر می کنم سعادت شهید شدن را ندارم وگرنه تا حالا شهید شده بودم.»
مادر که سعی می کرد صدایش قوت همیشگی را داشته باشد دستش را روی شانه محمد گذاشت چقدر سخت بودکه از لرزش دستش جلوگیری کند. محمد همچنان سرش پایین بود.
مادر گفت: محمد جان تو آنقدر خوب و پاک هستی که خدا سعادت شهید شدن را به تو بدهد نگران نباش اگر نیتت خالص باشد به آنچه که می خواهی حتما می رسی؟ محمد نگاهش را که به خاطر حرف مادرکه شوق در آن موج می زد به مادر دوخت انگار که آرام شده بود.
انتهای پیام
*خاطره ای از شهید به روایت مادر شهید- نصرت ربی
با محمدعلی به خانه شان رفته بودیم. مادرش از ما پذیرایی کرد. گوشه اتاق تعدادی کتاب قرار داشت. مادرش به آنها اشاره کرد و گفت:« اینها مال محمدعلی است. اگر شهید شد آنها را به مسجد میدهم.» و بعد سرش را پایین انداخت. چقدر سخت بود برای یک مادر که شهادت فرزندش را باور کند.
او خود را آماده کرده بود برای زمانی که محمدعلی نباشد. این باشد گویا یقین داشت که پسرش شهید میشود. محمدعلی به شوخی گفت: دل خودتان را برای خلال من صابون نزنید من حالا حالا ها سعادت شهید شدن را ندارم اصلا نمیخواهم قبل از شهادتم خلال بدهم تا خودم هم بخورم.
خنده تلخی روی لب های مادر نقش بست. هر وقت که به مرخصی می آمد جسمش در خانه بود و روحش در جبهه سیر می کرد. شبها تا دیروقت گوشهای از اتاق مینشست و با معبودش به مناجات و راز و نیاز میپرداخت گویی که می خواست دلش را برای دیدار محبوب صیقل دهد.
صدای ناله ضعیفی از اتاق می آمد. مادر به طرف اتاقم رفت صدای محمد علی بود داخل شد گوشه اتاق نشسته بود سجاده ای جلویش پهن بود. سرش را روی دیوار گذاشته بود. اشک هایش در تاریکی روی صورتش برق می زد کنارش نشست. گفت: محمد جان چرا گریه می کنی؟
بدون اینکه نگاهش کند سرش را پایین انداخت در حالی که دستش را به صورتش می کشید تا صورت خیسش را مادر نبیند گفت:« مادر فکر می کنم سعادت شهید شدن را ندارم وگرنه تا حالا شهید شده بودم.»
مادر که سعی می کرد صدایش قوت همیشگی را داشته باشد دستش را روی شانه محمد گذاشت چقدر سخت بودکه از لرزش دستش جلوگیری کند. محمد همچنان سرش پایین بود.
مادر گفت: محمد جان تو آنقدر خوب و پاک هستی که خدا سعادت شهید شدن را به تو بدهد نگران نباش اگر نیتت خالص باشد به آنچه که می خواهی حتما می رسی؟ محمد نگاهش را که به خاطر حرف مادرکه شوق در آن موج می زد به مادر دوخت انگار که آرام شده بود.
انتهای پیام
منبع: پرونده فرهنگی شهدا - اداره هنری، اسناد و انتشارات- استان کرمانشاه
نظر شما