زندگی نامه شهید حبیب اله رزلانسری
شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۶:۲۹
حبیباله رزلانسری هشت روز مانده به پایان پاییز سال ۱۳۳۹ در کرمانشاه به دنیا آمد و در ۱۵ دی ۱۳۵۹ در کرخه به شهادت رسید.
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ حبیباله رزلانسری هشت روز مانده به پایان پاییز سال ۱۳۳۹ در کرمانشاه به دنیا آمد و در ۱۵ دی ۱۳۵۹ در کرخه به شهادت رسید.
نامش را حبیباله گذاشتند. بزرگتر که شد به سمت ورزشهای باستانی کشیده شد. به زورخانه میرفت و با اقتدا به مولا علی (ع) میل میزد. دیپلماش را از دبیرستان ابنسینا گرفت همچنان به ورزش ادامه داد. انقلاب که شد با کمک دوستانش هیاتی سیاسی ـ مذهبی تشکیل داد که هر پنجشنبه در خانهی یکی از اعضا تشکیل جلسه میداد. در آن هیات از روحانیون به نام برای سخنرانی دعوت میشد. حبیب مسئولیت حفاظت از جان اعضا و مهمانان را برعهده داشت. طوری برنامهریزی میکرد که محل جلسات مخفی بماند و کسی از اینکه جلسهی بعدی کجا برگزار میشود، بویی نبرد. با هماهنگی دوستانش روزها در تظاهرات شرکت میکرد. در این کار چنان مصمم بودند که با آنکه بارها با پرتاب گاز اشکآور مواجه شدند هرگز دست از مبارزه نکشیدند.
اما گاز اشکآور تنها روش مقابله رژیم با تظاهراتکنندگان نبود. وقتی دامنهی اعتراضات گستردهتر شد، برخوردها هم شدیدتر از قبل شد. یکبار در تعقیب و گریز، دوستش جواد تیر خورد و به زمین افتاد. حبیب کولش کرد و تا بیمارستان دوید، اما جواد خونریزی داشت و تمام لباسهای حبیب خونی شد. شب که به خانه برگشت، لباسها را توی حیاط در آورد و کنار حوض انداخت. پاورچین پاورچین وارد ساختمان شد. لباس پوشید و خوابید. سحر بود که مادرش برای وضو گرفتن به حیاط رفت و لباسهای خونی پسرش را دید و چنان فریادی کشید که همه بیدار شدند. حبیب سراسیمه خود را به حیاط رساند، اما تا ماجرا را توضیح نداد، هیچکس آرام نگرفت. با وجود تمام مشکلات و خطرات، تلاشها و فعالیتهای انقلابی حبیب ادامه یافت تا انقلاب به پیروزی رسید.
پس از انقلاب هم فعالیتهای حبیب متوقف نشد، هر چند حالا دیگر فعالیتهای او به سمت مسایل مذهبی سوق پیدا کرده بود. حبیب با سرپرستی حاجآقا زحمتکش و کمک برادران خوشراه و با یاری دوستان و همسایهها شروع به احداث مسجد امیرالمومنین (ع) نمود. کاری که با پیگیریها و فعالیت شبانهروزی بالاخره به پایان رسید و مسجد امیرالمومنین (ع) در سال ۱۳۵۸ آمادهی بهرهبرداری شد. هجده ساله بود و آمادهی اعزام به خدمت سربازی شد. حبیب با شور و شوق خاصی به جبهه رفت و در لباس مقدس سربازی عازم منطقهی جنوب شد. آن وقت بود که هوای شرجی جنوب و حال و هوای منطقه دامنگیرش کرد. هر موقع که به مرخصی میآمد اضطراب داشت، دل تو دلش نبود و سعی میکرد به هر بهانهای که شده زودتر به جبهه برگردد. به سوسنگرد رفت و جنایات بشری رژیم بعث را دید. یکبار که برای مرخصی به خانه آمده بود به مادرش گفت: «بعد از دیدن جنایات عراقیها در سوسنگرد، دیگر نمیتوانم در خانه بمانم. باید بروم و از مردم بیدفاع و مظلوم شهرهای کشورم دفاع کنم». مدتی بعد بعنوان رانندهی تانک به منطقهی کرخه اعزام شد. و چند روز بعد به همراه تعدادی از همرزمانش به محاصرهی نیروهای بعثی در آمد. با دستور استقامت ضروری، تا آخرین نفس جنگیدند و تا آخرین تیرِ خشابها را شلیک کردند، در شرایطی که حبیب و یارانش محاصره شده بودند، عقبنشینی ممکن نبود. حماسه مقاومت رزمندگان کرخه برای همیشه ابدی شده و از آن جمع هیچکس سالم برنگشت و برخی شهید و برخی مجروح شدند. عاقبت پیکر پاکش را به کرمانشاه آوردند و در مزار شهدا به خاک سپردند.
آخرین مرخصی*
در یکی از مرخصیها به منزل آمد، مادر به او گفت: پسرم اگر امکان دارد به جبهه نرو. حبیب گفت: مادر جان میدانم که این درخواست شما ریشه در محبت مادری دارد و امری طبیعی است، اما آنچه که من در سوسنگرد دیدهام و بلایی که دشمن بعثی بر سر مردم بیدفاع و مظلوم آنجا وارد ساخته، باعث شده که تا وقتی زندهام نتوانم شاهد این ظلم باشم و مطمئن باشید که تحمل نمیآورم». سپس گفت:
«مادر جان اگر شهید شوم ممکن است حتی جسدم به دست شما نیفتد چون من راننده تانک هستم و این مسئولیت عظیم بر دوش من است که مانع پیشروی دشمن شوم و اگر خمپاره دشمن به تانک من بخورد ممکن است منهدم شود و دیگر اثری از من باقی نماند».
این آخرین مرخصیاش بود، حال عجیبی داشت گویا از همان ابتدا میخواست آمادگی لازم را در مادر ایجاد کند.
انتهای پیام
نامش را حبیباله گذاشتند. بزرگتر که شد به سمت ورزشهای باستانی کشیده شد. به زورخانه میرفت و با اقتدا به مولا علی (ع) میل میزد. دیپلماش را از دبیرستان ابنسینا گرفت همچنان به ورزش ادامه داد. انقلاب که شد با کمک دوستانش هیاتی سیاسی ـ مذهبی تشکیل داد که هر پنجشنبه در خانهی یکی از اعضا تشکیل جلسه میداد. در آن هیات از روحانیون به نام برای سخنرانی دعوت میشد. حبیب مسئولیت حفاظت از جان اعضا و مهمانان را برعهده داشت. طوری برنامهریزی میکرد که محل جلسات مخفی بماند و کسی از اینکه جلسهی بعدی کجا برگزار میشود، بویی نبرد. با هماهنگی دوستانش روزها در تظاهرات شرکت میکرد. در این کار چنان مصمم بودند که با آنکه بارها با پرتاب گاز اشکآور مواجه شدند هرگز دست از مبارزه نکشیدند.
اما گاز اشکآور تنها روش مقابله رژیم با تظاهراتکنندگان نبود. وقتی دامنهی اعتراضات گستردهتر شد، برخوردها هم شدیدتر از قبل شد. یکبار در تعقیب و گریز، دوستش جواد تیر خورد و به زمین افتاد. حبیب کولش کرد و تا بیمارستان دوید، اما جواد خونریزی داشت و تمام لباسهای حبیب خونی شد. شب که به خانه برگشت، لباسها را توی حیاط در آورد و کنار حوض انداخت. پاورچین پاورچین وارد ساختمان شد. لباس پوشید و خوابید. سحر بود که مادرش برای وضو گرفتن به حیاط رفت و لباسهای خونی پسرش را دید و چنان فریادی کشید که همه بیدار شدند. حبیب سراسیمه خود را به حیاط رساند، اما تا ماجرا را توضیح نداد، هیچکس آرام نگرفت. با وجود تمام مشکلات و خطرات، تلاشها و فعالیتهای انقلابی حبیب ادامه یافت تا انقلاب به پیروزی رسید.
پس از انقلاب هم فعالیتهای حبیب متوقف نشد، هر چند حالا دیگر فعالیتهای او به سمت مسایل مذهبی سوق پیدا کرده بود. حبیب با سرپرستی حاجآقا زحمتکش و کمک برادران خوشراه و با یاری دوستان و همسایهها شروع به احداث مسجد امیرالمومنین (ع) نمود. کاری که با پیگیریها و فعالیت شبانهروزی بالاخره به پایان رسید و مسجد امیرالمومنین (ع) در سال ۱۳۵۸ آمادهی بهرهبرداری شد. هجده ساله بود و آمادهی اعزام به خدمت سربازی شد. حبیب با شور و شوق خاصی به جبهه رفت و در لباس مقدس سربازی عازم منطقهی جنوب شد. آن وقت بود که هوای شرجی جنوب و حال و هوای منطقه دامنگیرش کرد. هر موقع که به مرخصی میآمد اضطراب داشت، دل تو دلش نبود و سعی میکرد به هر بهانهای که شده زودتر به جبهه برگردد. به سوسنگرد رفت و جنایات بشری رژیم بعث را دید. یکبار که برای مرخصی به خانه آمده بود به مادرش گفت: «بعد از دیدن جنایات عراقیها در سوسنگرد، دیگر نمیتوانم در خانه بمانم. باید بروم و از مردم بیدفاع و مظلوم شهرهای کشورم دفاع کنم». مدتی بعد بعنوان رانندهی تانک به منطقهی کرخه اعزام شد. و چند روز بعد به همراه تعدادی از همرزمانش به محاصرهی نیروهای بعثی در آمد. با دستور استقامت ضروری، تا آخرین نفس جنگیدند و تا آخرین تیرِ خشابها را شلیک کردند، در شرایطی که حبیب و یارانش محاصره شده بودند، عقبنشینی ممکن نبود. حماسه مقاومت رزمندگان کرخه برای همیشه ابدی شده و از آن جمع هیچکس سالم برنگشت و برخی شهید و برخی مجروح شدند. عاقبت پیکر پاکش را به کرمانشاه آوردند و در مزار شهدا به خاک سپردند.
آخرین مرخصی*
در یکی از مرخصیها به منزل آمد، مادر به او گفت: پسرم اگر امکان دارد به جبهه نرو. حبیب گفت: مادر جان میدانم که این درخواست شما ریشه در محبت مادری دارد و امری طبیعی است، اما آنچه که من در سوسنگرد دیدهام و بلایی که دشمن بعثی بر سر مردم بیدفاع و مظلوم آنجا وارد ساخته، باعث شده که تا وقتی زندهام نتوانم شاهد این ظلم باشم و مطمئن باشید که تحمل نمیآورم». سپس گفت:
«مادر جان اگر شهید شوم ممکن است حتی جسدم به دست شما نیفتد چون من راننده تانک هستم و این مسئولیت عظیم بر دوش من است که مانع پیشروی دشمن شوم و اگر خمپاره دشمن به تانک من بخورد ممکن است منهدم شود و دیگر اثری از من باقی نماند».
این آخرین مرخصیاش بود، حال عجیبی داشت گویا از همان ابتدا میخواست آمادگی لازم را در مادر ایجاد کند.
انتهای پیام
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۲
سلام من برادر زاده ان شهید بزرگوارم باعث افتخارمن وخانواده ام هستن از گرد اورنده متن بسیار ممنونم
پاسخ ها
مجیدرزلانسری
| | ۱۵:۰۷ - ۱۴۰۱/۰۲/۰۳