از مرگ برگشتم تا داستانم را برای شما بگویم
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، من «کامران سپاهی»، جانباز ۷۰ درصد اهل کرمانشاه هستم. در یکی از مأموریتها، از منطقهی عملیاتی سومار به کرمانشاه آمدم و در مسیر بازگشت به سومار، دچار سانحه رانندگی شدم. این حادثه بسیار شدید بود و آسیب زیادی دیدم.
پزشکی که مسئول عمل جراحی من بود، در ابتدا میگفت وضعیت من بسیار بحرانی است؛ آنقدر که شاید عمل کردن بیفایده باشد و صرفاً یک جسد را به اتاق عمل ببرند. ایشان تأکید داشتند که از نظر پزشکی، امیدی به نجات نیست. خانوادهام با شرایط موافقت کردند و گفتند اگر حتی یک درصد احتمال زنده ماندن وجود دارد، ما راضی هستیم عمل انجام شود، حتی اگر بازگشتی در کار نباشد.
اما خواست خداوند چیز دیگری بود. عمل با موفقیت انجام شد. پزشک با خوشحالی گفت: «عمل موفق بود، اما از این به بعد، فقط نفس میکشد؛ دیگر امیدی به زندگی عادی وجود ندارد.»
پس از آن، حدود چهل روز در حالت کما بودم. نه چیزی میفهمیدم، نه به چیزی واکنش نشان میدادم. در آن مدت، غذا از طریق لولهای از گردنم به معدهام وارد میشد، چون پزشکان میخواستند معدهام تنبل نشود و همچنان فعالیت داشته باشد.
بعد از آن چهل روز، من را به خانه منتقل کردند. تا یک سال روی صندلی چرخدار بودم. حتی یادم نمیآید که صندلی چرخدار داشتهام. در آن زمان، قدرت تکلم هم نداشتم؛ زبانم لال شده بود. هیچ حرفی نمیزدم و ارتباطی با اطرافیان نداشتم.
اما روزی پسرم که آن زمان بچه بود، کنارم آمد. با من شوخی میکرد، اذیتم میکرد، سعی میکرد توجهام را جلب کند. آنقدر این کار را ادامه داد تا بالاخره یک روز، صدایی از من خارج شد. او خوشحال شد، من هم خوشحال شدم. از همان روز، به تدریج صحبت کردن را شروع کردم. این لطف خدا بود و معجزهای از جنس محبت فرزند.
جالب است که هیچچیز از آن دوران را به خاطر ندارم. گویی آن چهل روز و حتی ماهها بعدش از ذهنم پاک شدهاند. وقتی به هوش آمدم، احساس میکردم در زمانهای بسیار دور زندگی میکنم، به دنبال پدربزرگم میگشتم، اسامی و مکانها برایم ناآشنا بودند. هیچچیز برایم ملموس نبود.
ما در آن دوران، به اصولی پایبند بودیم. هشت اصل اساسی داشتیم که پایهی تفکر رزمندگان بود. اولین اصل، همان جملهای بود که امام خمینی (ره) بارها تکرار میکرد: «جنگ، جنگ تا پیروزی».
امام هرگز از حرفش عقبنشینی نمیکرد. یکبار نمیگفت جنگ، بار دیگر صلح؛ همیشه بر موضع خود پافشاری میکرد. این ثبات و استقامت، برای ما الهامبخش بود و ادامه مسیر را ممکن میکرد. ما به پشتوانهی همین روحیه بود که تا پایان ایستادیم.
در آن دوران، مردم بسیار همراه بودند. بسیجیها که نیروهای مردمی بودند، همواره در کنار ما بودند. مردم هم بیشتر به بسیج کمک میکردند، چون بسیجیها داوطلبانه آمده بودند. البته ارتش هم وظیفهاش را انجام میداد و کمکرسانی میکرد، اما افتخار ما بسیجیها بودند که با جان و دل در میدان بودند و از دل مردم آمده بودند.
امروز که سالها از آن روزها میگذرد، وقتی به گذشته نگاه میکنم، با همهی دردهایی که کشیدهام، باز هم شکرگزارم. چون آنچه داشتم و دارم، از مسیر ایمان، همراهی مردم، و دعای خانوادهام بود.
انتهای پیام/