از مدرسه علمیه تا میدان نبرد؛ سفر معنوی شهید «امیررضا صاحب جمعی»

شهید «امیررضا صاحب جمعی» مسیر زندگی‌اش را با حضور در مدرسه علمیه و فعالیت‌های فرهنگی آغاز کرد، اما عشق به اسلام و احساس مسئولیت در برابر انقلاب او را به میدان‌های نبرد کشاند؛ سفری که با ایمان، خدمت و در نهایت شهادت پایان یافت.

از مدرسه علمیه تا میدان نبرد؛ سفر معنوی شهید «امیررضا صاحب جمعی»

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، شهید «امیررضا صاحب جمعی» در سال ۱۳۴۳ در تهران، در خانواده‌ای عاشق سالار شهیدان، امام حسین (ع)، به دنیا آمد. از همان دوران طفولیت، عشق به امام حسین (ع) در وجودش ریشه دوانید؛ چرا که از شیری تغذیه می‌کرد که با طهارت، وضو و عشق به حسین (ع) به او داده می‌شد. 
مسئولیت تربیت امیر بر عهده مادر بود، چرا که پدر ناچار بود برای تأمین مخارج زندگی، خارج از شهر به کار بپردازد. مادر در غیاب پدر، وظیفه سنگین خود را به خوبی می‌شناخت و با نهایت تلاش فرزند خود را تربیت کرد. امیر در کودکی بسیار کنجکاو بود و درباره هر چیزی که می‌دید، سوالات زیادی می‌کرد و همیشه دنبال پاسخ قانع‌کننده بود.
او از زمانی که وارد دبستان شد، با شوق و جدیت فراوان به تحصیل پرداخت و دوره ابتدایی را به خوبی گذراند. سپس وارد دوره راهنمایی شد و سال اول را با موفقیت پشت سر گذاشت. با آغاز انقلاب، عشق و بینش او باعث شد آرامش از او سلب شود و در راهپیمایی‌ها شرکت کند. انقلاب با یاری خدای مهربان و همت والای ملت و رهبری امام عزیز، به پیروزی رسید و امیر که چهارده ساله بود، خود را مردی بزرگ احساس می‌کرد و در به ثمر رساندن انقلاب، مردانه تلاش می‌کرد.
امیر در گشت‌های شبانه که در محل تشکیل شده بود، همراه با پدر و دوستانش شرکت داشت. روز‌ها نیز در مدرسه علمیه شهید مطهری (بروجردی) مسئول تبلیغات بود و در مسجد حسینی در کنار برادران فعالیت می‌کرد. او برای بیدار کردن عشایر در روستا‌های دورافتاده کرمانشاه و هوشیاری دانش‌آموزان، از هیچ کوششی دریغ نمی‌کرد. تهیه فیلم‌ها، کتاب‌ها و پوستر‌های آگاهی‌بخش از جمله فعالیت‌های او بود. همچنین در منزل خود کتابخانه‌ای برای نوجوانان محل تشکیل داده و در ارشاد آنان تلاش می‌کرد. مدتی نیز در جهاد سازندگی خدمت به محرومان جامعه را بر عهده داشت.
عشق به امام و انقلاب و احساس مسئولیت سنگین باعث شد با وجود علاقه فراوان به درس، آن را رها کند و در سال ۱۳۶۰ با عشق و علاقه وصف‌ناپذیر وارد سپاه پاسداران شود. مدتی در صحنه اعزام حضور داشت و در تبلیغات سپاه فعالیت می‌کرد. او به پیام امام عزیز لبیک گفت و با علاقه ویژه فعالیت خود را آغاز کرد. در تاریخ ۱۵ آبان ۱۳۶۲ برای آموزش نظامی به پادگان شهید محمد منتظری اعزام شد و پس از اتمام دوره، در تاریخ چهارم اسفند ۱۳۶۳ به مناطق شمال غرب کشور (جوانرود، شیخ صالح و شاخ شمیران) رفت و مسئولیت خطیری برعهده گرفت.
شش ماه از عمر شریفش را در این سمت گذراند، اما تنها خدا می‌داند که در این مدت قلب مادرش چه رنج‌ها کشید، چرا که تنها پسرش میان دشمن بود و هر لحظه اضطراب و نگرانی مادر افزوده می‌شد. همچنین سرزنش‌ها و تمسخر برخی افراد بر ناراحتی مادر می‌افزود.
در سال ۱۳۶۳ در تبلیغات سپاه باختران فعالیت خود را در چاپخانه آغاز کرد و به مدت دو سال خدمت نمود. با وجود اینکه مکان کارش نسبتاً دور از جنجال بود، اما آرام نمی‌گرفت و مانند پرنده‌ای سبکبال به شاخه‌ای و آن شاخه می‌پرید. وقتی از او پرسیده می‌شد چرا اینقدر بی‌قراری، می‌گفت: نمی‌دانم، دنبال گمشده‌ای می‌گردم که هر جا می‌روم، نمی‌یابمش جز در جبهه. بنابر همین اعتقاد، سنگر چاپخانه را رها کرد و وارد تبلیغات جبهه جنگ شد.
روحیه او در این سنگر تغییر کرد و ارتباطش با جبهه بیشتر شد؛ به گونه‌ای که شادی‌اش برای همه آشکار بود. در غرب و جنوب کشور پیوسته فعال بود. در تاریخ ۱۰ تیر ۱۳۶۵ در عملیات آزادسازی مهران از ناحیه سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت. با وجود تأکید پزشکان بر استراحت، پس از چند روز طاقت نیاورد و احساس کرد وجودش بیش از پیش در جبهه‌ها مورد نیاز است. به همراه دوستانش جنگ روانی را در تبلیغات جبهه آغاز کرد و در این حوزه سنگ تمام گذاشت، اگرچه این مسیر با رنج‌ها و ناراحتی‌های بسیاری همراه بود.
او برای تهیه وسایل لازم جهت تضعیف روحیه دشمن، مرتباً به تهران رفت و آمد داشت، هر چند در این راه با کارشکنی‌هایی مواجه می‌شد. گاهی به خانه بازمی‌گشت، غمگین و افسرده بود و با کسی صحبت نمی‌کرد و تنها به گوش دادن نوار‌های مذهبی اکتفا می‌کرد، اما دست از تلاش نکشید. بالاخره موفق شد مقداری وسایل مورد نیاز از جمله هواپیمای کنترل از راه دور را برای جبهه تهیه کند. این امر موجب رفع افسردگی و نگرانی‌اش شد و در فرودگاه باختران به همراه دوستانش شاهرخ عطایی و دیگر همراهان به تمرین و فعالیت پرداخت.
خصوصیات اخلاقی شهید
امیر فردی مؤمن، معتقد، خوش رو، باگذشت، فداکار و مهربان بود. رفتار او با خانواده عالی بود و در میهمان‌نوازی بسیار حساس و سفارش‌کننده بود. 
امیر میهمان دوستان با ایمان را بسیار دوست می‌داشت و از هیچ محبتی در حق آنان دریغ نمی‌کرد. هرگاه یکی از دوستانش به شهادت می‌رسید، غم در چهره‌اش نمایان می‌شد و می‌گفت: «برادرانم یکی پس از دیگری رفتند و من تنها ماندم.»
او به صله رحم اهمیت می‌داد و حتی با کسانی که مخالف عقیده‌اش بودند، رفت و آمد می‌کرد تا بلکه هدایت شوند. در عین حال، مخالف بی‌حجابی، بی‌عفتی و افراد بی‌نماز بود. فردی سخاوتمند بود و تا حد توان به همنوعان خود کمک می‌کرد، به یتیمان رسیدگی می‌نمود و به روحانیت علاقه و احترام خاصی داشت. حقوق دریافتی خود را به افراد کم‌درآمد و نیازمند اختصاص می‌داد.
بسیار به افراد مسن احترام می‌گذاشت. یک بار برای تهیه میوه مورد علاقه‌اش به بازار رفت و هنگام بازگشت میوه‌های نامناسبی به خانه آورد. وقتی علت پرسیده شد، ابتدا پاسخ نداد، اما پس از اصرار خانواده گفت: «پیرمردی را دیدم که در سرمای سخت کنار سبد میوه‌اش نشسته بود. دلم به حالش سوخت و تمام میوه‌هایش را خریدم تا لااقل به خانه‌اش برود و از سرما در امان باشد.»
او فردی امانتدار بود و هر چیزی که به او سپرده می‌شد، سالم و صحیح به صاحبش بازمی‌گرداند. وسایل سپاه مانند موتور سیکلت و اتومبیل را به دقت نگهداری می‌کرد و در صورت نیاز شخصاً تعمیر می‌نمود، چون معتقد بود باید از اموال بیت‌المال خوب محافظت کرد.
از صفات برجسته او احترام بسیار به پدر و مادر بود. در کارهایش بیشتر با مادر مشورت می‌کرد و مادر نیز عشق زیادی به او داشت و می‌خواست سنت پیامبر در تربیت فرزند را به جا آورد. خانواده دختر برای ازدواج شرط کردند که امیر به جبهه نرود، اما او گفت: وظیفه هر مسلمانی است که به جبهه برود و از خاک، دین و ناموس خود دفاع کند.

ماه رمضان و آخرین وداع

ماه مبارک رمضان در خانواده شور و حال خاصی داشت و وجود امیر شادی بیشتری به محیط می‌بخشید. اما رمضان سال ۱۳۶۶، شادی صدچندان شد؛ امیر شاداب‌تر از همیشه بود، انگار آخرین ماه رمضان است که در کنار خانواده سپری می‌کند.
امیر پس از استحمام، جامه‌ای پاک و نو پوشید و وقتی پرسیدند کجا می‌روی، پاسخ داد: «به زیارت شهدا.» سپس از اقوام، دوستان و آشنایان خداحافظی و طلب حلیت کرد. این خداحافظی با دفعات قبل تفاوت داشت؛ قیافه‌اش نورانی‌تر و زیباتر شده بود. مادر به چهره او نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت؛ بی‌اختیار به زیارت عاشورا متوسل شد و از خدا و امام حسین (ع) یاری طلبید.
امیر آن روز بر سر سجاده، مادر را در آغوش کشید و طلب حلالیت کرد. وسایلی را که نزد او بود و مربوط به سپاه بود، خواست تحویل دهد. مادر به او گفت: «با امید خدا برمی‌گردی و همه کارهایت را انجام می‌دهی و بدان که جز تو کسی غمخوار ما نیست، ما منتظر دامادی تو هستیم.» امیر پاسخ داد: «من دیگر برنمی‌گردم و این آخرین سفر من به جبهه است، قسمت من در این دنیا نیست.» سپس پدر و خواهرانش را بوسید و از آنان نیز طلب حلالیت نمود.
مادر کیف یگانه پسرش را آماده کرد و به دستش داد و از او خواست مراقب خودش باشد. امیر گفت: «هر چه خدا بخواهد همان می‌شود.» وقتی سوار موتور سیکلت شد، نگاهی به خانواده انداخت که گویا فهماند این آخرین دیدار است. مانند پرنده‌ای سبکبال پرکشید.

شهادت و وداع با دنیای فانی

با رفتن او، پدر و مادر دگرگون شدند و احساس کردند تنها پسرشان دیگر به جمع خانواده بازنخواهد گشت. او رفت و شادی را از قلب آنها ربود.
امیر پنج‌شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۶۶ عازم جبهه شد و در تاریخ دومتیرماه همان سال خبر مجروح شدن و سوم تیرماه شهادتش به خانواده رسید. اما برای برادران سپاه بسیار سخت بود که خبر شهادت را به خانواده اعلام کنند و به همین دلیل ابتدا گفتند که مجروح شده است.
مادر به نماز ایستاد و سپس زیارت عاشورا خواند و با یاد خدا قلبش را آرام کرد.
انتهای پیام/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده