فرزندم را «سرباز کوچولو» صدا میزدند
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، خاطرات «دولت ناصری» مادر شهید «کامران باقری»، روایتی است از عشق، ایمان و ایثار مادری که فرزندش را در دامان تقوا و تربیت دینی پرورش داد و با وجود تمام دلتنگیها و نگرانیها، او را با افتخار برای دفاع از آرمانهای انقلاب روانه میدان نبرد کرد. این خاطرات، نه تنها تصویری از زندگی یک شهید است، بلکه بازتابی از حماسهای است که در قلب هر خانواده شهید نقش بسته است. روایت زندگی شهید کامران، از دوران کودکی تا لحظه شهادت، نمایانگر روحیهای است که در آن زمان در میان جوانان انقلابی موج میزد و راهنمایی برای نسلهای آینده خواهد بود.
من در محلههای قدیمی کرمانشاه، جوانشیر به دنیا آمدم. پدرم بسیار مؤمن و با خدا بود و قرآن میخواند. اقوام همگی دور پدرم جمع میشدند و به تلاوت آیات قرآنی که قرائت میکرد، گوش میدادند. در سن ۱۴ سالگی ازدواج کردم. خانه ما صابونی بود و با مادر شوهرم زندگی میکردیم.
تولد در روزی مبارک
پدر شهید راننده ماشین سنگین بود و برای گذران زندگی سختیهای زیادی کشید. ثمره ازدواجم سه فرزند دختر و دو پسر است که کامران شهید شد. کامران بزرگترین فرزندم بود. در یکی از زمستانهای سرد، به تاریخ چهارم بهمن ماه 1346 عروسی یکی از اقوام را به خانه ما آوردند. شب مراسم، فرزند شهیدم به دنیا آمد. پدرش را برای خرید شیرینی برای مهمانها فرستادند. تولد او همزمان با میلاد امام صادق (ع) بود.
کامران بچهای زیبارو، خوشخنده و اهل دوستی بود. با کسی ناراحتی نمیکرد و از همان بچگی خیلی مؤدب و درسخوان بود. تا سوم راهنمایی ادامه تحصیل داد. او مرد خانه بود و زمانی که پدرش خانه نبود و از ما دور میشد، مسئولیتهای خانه را بر دوش میکشید. کامران عاشق امام رضا (ع) بود و در جوار آن حضرت به شهادت رسید. زمانی که در منطقه غرب مجروح شد، او را به بیمارستان مشهد منتقل کردند، اما در همانجا به شهادت رسید.
فعالیت های انقلابی در سن نوجوانی
زمانی که کامران ۹ ساله بود، فعالیتهای انقلابی خود را شروع کرد. چندین بار میخواستند او را با گلوله بزنند. هر وقت پدرش میخواست بار به شهر دیگری ببرد، چند بار از من خواسته بود که به کامران اجازه ندهم بیرون برود. یک روز برگشت و گفت: «مامان، امروز نفت آمده، میروم ببرم.» میخواست مرا فریب دهد و به خیابان برود. دست خواهرش را گرفت و رفت. وقتی ساواک شلیک کرد، من صدای آن را شنیدم، چادرم را سر کردم و هراسان به دنبال بچهها رفتم. به شعبه نفت رسیدم و دیدم کسی آنجا نیست. یک گاراژ بود که همه آنجا رفته بودند. هر دو بچهها با پیت نفت نشسته بودند. به خانه که رسیدیم، پدرشان عصبانی شد و کامران را دعوا کرد و به او گفت: «دیگر حق نداری تنها بروی، با خودم میبرمت.»
عشق به وطن و امام خمینی(ره)
به هنگام پایین کشیدن مجسمه شاه از میدان فردوسی، کامران و پدرش آنجا بودند و خوشحالی میکردند. او عاشق امام خمینی بود و همیشه عکس ایشان را در جیبش داشت. وقتی در جبهه بود، برای ما نامه مینوشت و در پایان هر نامهاش مینوشت: «خدا نگهدار، امام باشد».
یک روز وقتی برای فاتحه یکی از اقوام رفته بودیم، کامران گفت: «مامان، میخواهیم به جبهه برویم.» پرسیدم: «تو میخواهی به جبهه بروی؟ اصلاً تفنگ میتوانی دست بگیری؟» ۱۴ ساله بود. صبح که پدرش دوباره برای مراسم فاتحه آمده بود، گفتم: «کامران کجاست؟» گفت: «رفته خیابان تا ببیند چه خبر است، برمیگردد.» دلهرهای در دل داشتم. با پدرش به سپاه پاسداران رفتیم و از مسئول آنجا پرسیدیم که فرزندمان آمده یا نه. او گفت که بچهها برای خط مقدم رفتهاند. اعلام کردند که هر کس دوره اسلحه دیده میتواند به خط برود. همه بچهها گفته بودند که دوره دیدهاند و رفتهاند. ما به سمت پادگان آموزشی ماهیدشت راهی شدیم. به پدر شهید گفتم: «ما هم رفتیم.» وقتی رسیدیم نگهبان آنجا گفت: بسیجیها کلاس قرآن دارند، الان نمیشود بیاید.» اسم کامران را نوشت و رفت تا ببیند آنجا هست یا نه. وقتی برگشت گفت: «اینجا نیست.» خیلی ناراحت شدم و شروع به پرسوجو کردیم. یک ماه گذشت و متوجه شدیم که به قصر شیرین رفته است.
سرباز کوچک
دوباره با حالت بیقرار به پدرش گفتم: «باید مرا ببری، کامران را ببینم.» به پادگان ابوذر رسیدیم و مسئولشان را قسم دادم که یک لحظه اجازه دهید بچهام را ببینم. خیلی ناراحت بودم و بیتاب می کردم. کمی بعد، یک ماشین از کوههای اطراف آنها را سوار کرد و به پادگان آورد. کامران با کفشهای خودش آمده بود و پوتین نپوشیده بود. کفشهایش مرا خیره کرد. گفتم: «چرا پوتین نپوشیدی؟» گفت: «مامان، به خدا گرم بود، نپوشیدم.» تا صبح روز بعد در کنار او بودیم. بعد به خانه دوستانمان رفتیم و همه دورش جمع شده بودند و به او میگفتند: «سرباز کوچولو.» فردای آن روز او را تحویل دادیم و برگشتیم. کامران تعهد داده بود که برگردد. وقتی به مرخصی آمد، پشتش زخمی شده بود و جای فانوسخهها نمایان بود. به او گفتم: «عزیزم، تو به تعهدت عمل کردی، دیگر نرو، درست را بخوان.» گفت: «به خدا، دیگر درس نمیخوانم. من باید بروم.» این بار پدرش ثبتنام کرد تا به جبهه برود. وقتی پدرش برگشت و تعریف میکرد که وضعیت جبهه سخت است، کامران گفت: «مامان، اگر بابا در جنگ شهید شود، اقوامش ناراحت میشوند، نمیگویند پسرش نرفته، پدرشان را فرستادند.»
با دستور امام خمینی (ره) که هر کس یکبار به جبهه رفته، دوباره میتواند برود، کامران آمد و گفت: «مامان، همه دارند به امام لبیک میگویند. باید برویم.» مخالفت کردم، اما دیدم کارت بسیجی گرفته است و گفت: «کارتم را هم گرفتم، فردا میرویم.» بالاخره دوباره رفت.
او را به منطقه در بندیخان عراق اعزام کردند وقتی دوباره برگشت، گفتم: «چه دوست داری برایت درست کنم؟» چیزی نگفت. رفتم خرید کنم تا غذایی برایش درست کنم. وقتی برگشتم، دیدم نیست. از بچهها پرسیدم که داداش کجاست؟ گفتند: «ماشینی آمد و همه دوستانش را سوار کرد و گفتند از طرف سپاه داریم میرویم قم که کامران هم رفت.»
میگفت: «به زیارت حضرت معصومه (س) رفتیم و پشت سر حاج آقا منتظری نماز خواندیم. تقدیرنامهای نیز به او داده بودند که عکس امام (ره) روی آن بود و برایش خیلی ارزش داشت.»
مدتی گذشت دوباره از سرکار برگشت و تندتند لباسهایش را پوشید و گفت: «میخواهم بروم ژاندارمری و برای خدمت ثبتنام کنم.» ساعت یک بعدازظهر برگشت و دفترچه سربازی گرفت و نوشته شده بود که در تاریخ ۱۹ اعزام شود. ۱۲ ماشین سرباز بودند که به ارتش جمهوری اسلامی اعزام شدند. آموزشی در عجبشیر داشتند با هم در تماس بودیم. یک روز وقتی جواب داد، نفسنفس میزد. پرسیدم: «چه شده؟» گفت: «صدام زدند، دویدم.» پرسیدم: «کامران جان، پول داری؟» مکثی کرد و گفت: «آره.» خیلی ناراحت شدم و به پدرش گفتم: «پول ندارد، باید خودم را به او برسانم.» هرچه پدر بچهها مخالفت کرد، نتوانست جلوی مرا بگیرد. با یکی از بچهها راهی تبریز شدیم. وقتی به پادگان رسیدیم، گفتند: «رفتهاند برای آموزشی، تا ساعت دو برنمیگردند.» منتظر بودیم و وقتی ساعت ۳ شد، پرسوجو کردیم. کمی بعد او را دیدیم. ۱۴ روز مرخصی تشویقی به او دادند و برگشتیم. همین که به خانه رسیدیم برای برگشتن به پادگان عجله داشت و به دخترم گفته بود: «اگر برگشتم، ما را به اهواز اعزام میکنند و به آبادان میرویم.» وقتی به منطقه میرفت و برایمان نامه مینوشت، اسم همه را میآورد و به همه سلام میرساند.
آخرین دیدار
کرمانشاه به شدت بمباران میشد و یکی از اقوام آمد و ما را برد پیش خودشان و برای کامران یادداشت گذاشتیم که اگر برگشتی، به این آدرس بیا. یک بار آمد و ما را دید و دوباره رفت. آخرین بار که ماشین از ما دور شد، برایمان دست تکان داد. انگار میدانست که این آخرین دیدار است. کامران در جبهه آبادان در مقر فرماندهی با سه نفر میروند تا آب بیاورند. نور چراغ ماشینشان توسط عراقیها دیده میشود و با آر.پی.جی به ماشین شلیک میکنند که فرزندم به شدت مجروح میشود، او را با هواپیما به مشهد منتقل می کنند که در آنجا به شهادت میرسد.
انتهای پیام/