روایتی خواندنی از فرزند جانباز «فرصت شلانی»؛
فرزند جانباز «فرصت شلانی» در روایتی خواندنی از مادرش می گوید: دشمن همه جا را نا امن می دانست و دیوانه وار به هر نقطه ی ایران سوغات مرگ می فرستاد. مرام ناجوانمردانه دشمن بزدل، جنگ شهرها بود.

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، بی شک تداعی خاطرات شهیدان، آزادگان و جانبازانی که جان، عمر خود و یا عضوی از پیکر خود را فدای آرمان های انقلاب شکوهمند اسلامی کردند، ما را برای ادامه دادن راهشان مصمم تر خواهد کرد.

 

دشمن هر لحظه برای ایران سوغات مرگ می فرستاد

 

در همین راستا «مهسا ملکی» فرزند جانباز کرمانشاهی «فرصت شلانی» متنی را خواندنی را به روایت مادر خود می گوید که در ادامه می خوانید:

می شکند سکوت غریبانه ی اتاق

                                        با فریادی و نهیبی بر خود تا شاید

به خود آید این جان خمود و خواب آلود

                                       گریه ام می گیرد

چون با یک چشم هم می توان

                                      نقش درد آلود زندگی را در آینه دید

روزهای جنگ تحمیلی عراق است و آن ها همواره در خاک ایران پیش روی می کنند و مردم ایران در هیاهوی بی انصافی دنیای کر و کور متمدن، تنها و بی کس دفاع می کنند.

برای دشمن، ایران، ایران است و به هر شکل ممکن ایرانی را باید کشت یا تسلیم کرد. چه فرق می کند مرز نشین باشد یا در کرمانشاه.

دشمن همه جا را نا امن می داند و دیوانه وار به هر نقطه ی ایران سوغات مرگ می فرستد. مرام ناجوانمردانه دشمن بزدل جنگ شهرهاست. طلوع خورشید نزدیک است. زن جوان با صدای انفجارها و شلیک ضد هوایی ها از خواب می پرد. ترس و دلهره تمام وجودش را فرا می گیرد. و افکار ناخوشایند، او را عذاب می دهد. تنهاست و بی صبرانه انتظار می کشد تا همسرش برگردد. آرام و قرار ندارد. عقربه های ساعت بی قرارتر از او هستند. پسر بچه ی کوچکش هم بیدار می شود و بهانه پدر را می گیرد. او را به سینه می فشرد. ولی گریه مادر شدید تر از کودک است. در حالی که کودک را در بغل دارد ناخودآگاه به کنار پنجره می آید تا با اشاره ای کودک را و شاید خود را بفریبد که پدر در حال آمدن است و اصلاً چیزی از اوضاع بیرون بفهمد. ناگهان ترکشی آتشین که انگار منتظر همین لحظه است بر چشم مادر می نشیند بچه که از شدت فریاد مادر وحشت کرده است، هیچ کس نمی تواند او را آرام کند. مادر را به بیمارستان می برند مدتی در بیمارستان تنها می ماند و تمام فکر و ذکرش فرزند و همسر است ولی خبری از هیچ کدام ندارد.

دلواپسی آنها فرصتی نمی دهد که به خود فکر کند حتی متوجه خونی که از چشمانش جاری است نمی شود همه چیز برایش مبهم و نامفهوم است. با پاهایی سست و بی جان به طرف آیینه می رود ولی نمی تواند باور کند که بعد از این باید...

خوشبختانه پسرش سالم پیدا می شود ولی به جای دیدار همسر خبر شهادتش را به او می دهند.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده