تَن سوخته ام آشیانه ترکش ها شده بود
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، بی شک تداعی خاطرات شهیدان، آزادگان و جانبازانی که جان خود، عمر خود و یا عضوی از پیکر خود را فدای آرمان های انقلاب شکوهمند اسلامی کردند ما را برای ادامه دادن راهشان مصمم تر خواهد کرد.
در ادامه روایتی خواندنی از جانباز کرمانشاهی "سید نظر علی مینایی ابراهیمی" تقدیم مخاطبان ارجمند می شود.
در روز 21 آبان ماه 1365 هنگام بمباران پادگان شهید محمد منتظری به شدت مجروح شدم. من به همراه چهار برادر دیگرم از طریق قرارگاه نجف ثبت نام کردیم و به جبهه اعزام شدیم.
هیچوقت فاجعه ی پادگان را فراموش نمی کنم. با دوستم بهزاد مشغول نظافت و شست و شوی قسمت های دژبانی پادگان شهید محمد منتظری بودیم که بهزاد جسورانه به من گفت: سید، این جا را باید عالی تمیز کنیم! مرد حسابی این سفارش ها چیه! تو خدمتت تمام شده، فقط یک روزت باقی مانده است.
بهزاد آرام و متین جواب داد: این جا مال من است! فردای آن روز ساعت یک بعد از ظهر 21 آبان ماه در حالی که مشغول وضو و انجام مقدمات نماز جماعت بودیم صدای آژیر خطر از همه جا بلند شد و به دنبال آن صدای انفجار وحشتناک پادگان را در هم پیچید. وقتی که به خودم آمدم، متوجه شدم که بهزاد توی دژبانی به شهادت رسیده است و مدتی بعد تن بی سرش را پیدا کردند آن روز دردناک همه چیز به هم ریخت. صدای هواپیماهایی به گوش می رسید وقتی که به آسمان نگاه کردم دیدم فضای پادگان در اختیار میگ های عراقی است و دور هم می چرخند.
در چشم به هم زدنی پادگان را با خاک و خون درآمیختند. در حین بیماری بی هوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم و به خاطر ندارم.
وقتی به هوش آمدم در بیمارستان مهر تهران بستری بودم. برادر بزرگم و کادر درمانی بیمارستان کنارم ایستاده بودند جریان را پرسیدم، برادرم گفت: مدت یک هفته است که بی هوش هستی، بعد از بمباران بی رحمانه پادگان به بیمارستان طالقانی اعزام شدی و از آن جا تو را با هواپیما به این بیمارستان انتقال دادند، حالا الحمد الله بهتری.
تمام بدنم سوخته بود. برادرم از روی انگشتان پا مرا شناسایی کرده بود. ضربه ی مغزی شده بودم و تن سوخته ام نیز آشیانه ی ترکشهای زیادی بود. دست و پای راستم نیز فلج و لاله ی گوشم نیز رفته بود. اما درد آورتر از دردهای خودم تجسم بمباران پادگان و شهادت دوستانم بود.
انتهای پیام/