خبر ارتحال امام خمینی (ره) سختی اسارت را بیشتر کرد
يکشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۳:۰۳
نوید شاهد - "محمد آقایی" آزاده و جانباز کرمانشاهی در رابطه با روزهای سخت اسارت می گوید: «وقتی عراقی ها خبر فوت امام (ره) را دادند انگار یک غم بزرگ سراسر اردوگاه را گرفت. همه به سلولهای خود رفتند و شروع به گریه کردند. یک هفته تمام در غم مطلق از دست رفتن امام بودیم. روزهای سخت تازه بعد از شنیدن فوت امام برای اسراء شروع شده بود.»
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ خاطرات آزادهها از دوران اسارت همیشه شنیدنی بوده و درسهای زیادی از مقاومت و ایثار برای همگان دارد؛ حسب الامر فرمایش رهبر انقلاب که فرمودند که این جنگ یک گنج است، فرض واجب بر رزمندگان از فرماندهان تا سایرین است که خاطرات خود را بازگو کنند و این نه تنها یک وظیفه ملی بلکه یک وظیفه دینی و شرعی است.
به بهانه سالروز بازگشت آزادهها به وطن پای صحبتها و خاطرات "اکبر آقایی" فرزند شهید "محمد آقایی" آزاده و جانباز کرمانشاهی نشستیم که ماحصل آن تقدیم می گردد.
این آزاده و جانباز خود را اینچنین معرفی کرد: من اکبر آقایی متولد سال 1332 در قصرشیرین به دنیا آمدم دوران تحصیلی را در شهری که به دنیا آمدم ادامه دادم سپس دو سال به خدمت سربازی اعزام شدم، بعد از پایان این دوره به خدمت بانک سپه که آن زمان این بانک نیمه نظامی بود درآمدم.
این آزاده و جانباز خود را اینچنین معرفی کرد: من اکبر آقایی متولد سال 1332 در قصرشیرین به دنیا آمدم دوران تحصیلی را در شهری که به دنیا آمدم ادامه دادم سپس دو سال به خدمت سربازی اعزام شدم، بعد از پایان این دوره به خدمت بانک سپه که آن زمان این بانک نیمه نظامی بود درآمدم.
وی ادامه داد: تازه مردم برای به دست آوردن انقلاب شروع به تظاهرات کرده بودند و من هم به سهم خودم مردم را همراهی می کردم در آن زمان حاج آقا شیخ باقر قروی پرچم دار انقلاب در قصرشیرین بود و ما هم به او ملحق شده بودیم که با یاری خدا این پیروزی شیرین به دست آمد مدت زیادی از طعم این شیرینی نگذشته بود که درگیری هایی در مرز ایران و عراق به خصوص منطقه قصر شیرین بین مهاجمان و ارتش اتفاق افتاد به هرکس که مراجعه می کردیم می گفتند اینها عوامل عراق هستند و آشوب می کنند از طرفی دیگر من چون کارمند بانک بودم و اواخر شهریور و اوایل مهر ماه بود می بایست حقوق مردم را پرداخت می کردیم.
آقایی تعریف کرد: اولین روز جنگ ما را به سرپل ذهاب بردند و ما هم مشغول به پرداخت حقوق مردم شدیم و هیچ اتفاقی نیفتاد روز دوم در حال حرکت در مسیری بین قصرشیرین و سرپل ذهاب در روستایی به نام " خزال خانم" بودیم که با جمعیت عظیم از نیروهای نظامی مواجه شدیم که ابتدا فکر کردیم از نیروهای ارتشی ایرانی هستند خوشحال شدیم جلو تر که رفتیم نشان عقاب را روی کلاه های نیروها دیدیم آنجا بود که متوجه شدیم به دام عراقی ها افتاده ایم راننده به سرعت وارد جمعیت شد نمی خواست که همین طور اسیر شویم گفت اگر قرار است اسیر شویم بگذارید عده ای از آنها هم کشته شوند که ما را به رگبار بستند و از ماشین پیاده کردند.
* یک سال و نیم اسارت در یک زندان مخوف در عراق
این آزاده ادامه داد: ساعت 9 صبح هفتم مهر ماه1359 به اسارت عراقی ها درآمدیم و تا ساعت 8 شب ما را در بیابانی زیر نور گرم آفتاب قرار دادند و شبانه ما را از منطقه سرپل ذهاب به منطقه کردنشین عراق بردند دو شبانه روز آنجا بودیم و بعد ما را جایی به نام استخبارات عراق بردند بازجویی شدیم و سپس وارد زندان، اصلا نمی دانستیم این زندان کجاست 183 نفر به مدت یک سال و نیم در این مکان اسیر بودیم.
*صلیب سرخ اطلاعی از ما 183 نفر نداشت
وی افزود: یک روز یکی از جمع ما دچار بیماری قلبی شد او را به بیمارستان منتقل می کنند به طور اتفاقی صلیب سرخ آنجا می آید که این دوست ما با صدای بلند می گوید من هم ایرانی هستم توسط عراقی ها در یک زندانی که حتی نامش را هم نمی دانیم اسیر شدیم همان جا مشخصاتش را از او می پرسند و او را به یک اردوگاه منتقل می کنند بعد از 6 ماه پرس جوی کامل از این فرد جای ما را پیدا می کنند و خوشبختانه هر 183 نفر ما را به اردوگاهی منتقل می کنند. عراقی ها می گفتند شما تا الان زندانی بودید از امروز به بعد اسیر هستید.
* از شدت سرما لباسهایمان را آتش زدیم
آقایی یادآور شد: آن سال زمستان بسیار سرد و خشنی در عراق حاکم بود ما را سوار یک قطار باری کردند و درب ها را بستند همین که قطار شروع به حرکت کرد سرمایی شدید وارد واگن قطار شد از بس تاریک بود همدیگر را نمی دیدیم تا اینکه با کبریت یکی از دوستان یکی یکی لباس های خود را آتش می زدیم و دور آن می نشستیم تا هم روشن و هم گرممان شود. بعد از یک شبانه روز به اردوگاه رسیدیم هر کس در آن اردوگاه بود با تعجب به ما نگاه می کرد و می پرسید از کجا آمده اید ما هم با تعجب می گفتیم ایرانی هستیم بعد متوجه شدیم که تمام سر و صورت مان سیاه شده است به خاطر همین متعجب شده بودند. عراقی ها تازه شکنجه هایشان را دوباره شروع کردند از بس که ما را شکنجه روحی می دادند که دیگر شکنجه های جسمی را فراموش کرده بودیم هر روز با یک صحبت دروغین به اردوگاه می آمدند و می گفتند ما ایران را گرفتیم، ارتش شما شکست خورد و ....
*خبر رحلت امام خمینی (ره) و نا امیدی اسراء
این جانباز آزاده گفت: وقتی عراقی ها خبر فوت امام (ره) را دادند انگار یک غم بزرگ سراسر اردوگاه را گرفت همه به سلول های خود رفتند و شروع به گریه کردند یک هفته تمام در غم مطلق از دست رفتن امام بودیم روزهای سخت تازه بعد از شنیدن فوت امام برای اسراء شروع شده بود. بعد از چند سال اعلام کردند که عراق یک طرفه دارد با ایران توافق می کند و اسرا را آزاد خواهد کرد باور نمی کردیم تا اینکه آزادی نفرات شماره یک تا 1000را اعلام کردند و ما جز اولین گروه ها بودیم شماره من 934 بود. راهی مرز ایران شدیم برادران نظامی کشور در مرز مستقر شده بودند ما را تحویل گرفتند و به سمت قصر شیرین حرکت کردیم هر چه نزدیک و نزدیک تر می شدیم تازه با صحنه دلخراش جنایت عراقی ها رو به رو می شدیم.
وی در پایان خاطرنشان کرد: وقتی به قصر شیرین رسیدیم یکی ازهمکارانم به نام اصغر بختیاری مرا صدا می زد که با عجله جلو رفتم و او را در آغوش گرفتم همین که روبوسی کردیم گفت خداوند پدر شما را رحمت کند ایشان به شهادت رسید شوکه شدم چشمانم سیاهی می رفت شرینی آزادی از اسارت دوباره برایم تلخ شد شروع به گریه کردم دیگر اسراء می گفتند خوشحال باش آزاد شدیم چرا گریه می کنی گفتم پدرم شهید شده و همه ناراحت شدند.
انتهای پیام/
تهیه و تنظیم: شهرزاد سهیلی
نظر شما