موشک دشمن با برخورد به پارک شیرین دو خواهرم را از من گرفت
در این راستا مهناز فتاحی – نویسنده کتاب پناهگاه بی پناه – در راستای خاطرات بازماندگان پارک شیرین
کرمانشاه به گفتگو با پریسا نورایی – جانباز و خواهر دو
شهید پرداخته است.
من و خواهرم، پرستو دوقلو بودیم و با هم
به مدرسه می رفتیم. همیشه معلم ها ما را با هم اشتباه می گرفتند.
یادم میآید برای دهه فجر گروه سرود تشکیل شده بود من و پرستو عضو گروه سرود
بودیم.
باید برای تمرین ساعتی می رفتیم. اما ناظممان مرا که دید گفت: مگر تو الان سر تمرین سرود نبودی؟
گفتم:« نه،
اون خواهرم پرستو بود.» ناظممان حرفم را باور نکرد و گفت: برو سر کلاست. گفتم: «با من
نبودم،
اون یکی بود.»
اما باور نمی کرد.
بیشتر وقتها پرستو بیست می شد. پرستو
درسش از من خیلی بهتر بود. یک روز مادرم برایمان جایزه مدادتراش آورد. از آن تراش
هایی که به شکل یک گوی قشنگ بودند که توی آن عروسک کوچک بابانوئل بود. من به تراش
پرستو حسودی می کردم تراش او قشنگتر بود.
روز بمباران دختر عمویم، که تازه از
تهران آمده بود کنار ما نشسته بود و با خوشحالی داشتیم صبحانه می خوردیم. آژیر که
زد، مادرم گفت: سریع و بدوید. ما سریع به طرف پناه رفتیم، مثل همیشه. دختر عمویم
با پرستو از جلو رفت و من به دنبالشان. عمه ام کنار ما شروع به دویدن کرد همانطور
که می دویدیم به در پناهگاه رسیدیم و ناگهان سر چهارراه موشک خورد. موشک را دیدم
که از قسمت بلندی می آید از دیدن موشک وحشت کرده بودم. بزرگ بود. دهانم از دیدن
موشک باز مانده بود.
یک دفعه صدای انفجار بلند شد و همه به آسمان پرت
شدیم و زمین خوردیم. برای چند لحظه چیزی نفهمیدم. چشمهایم را که باز کردم دیدم طیبه
افتاده و چادرو لباس بنفشی که تنش بود از تنش بیرون آمده بود.
کنارم افتاده بود و شکمش بیرون افتاده بود.
فکر کردم خواب می بینم با خودم گفتم: کجا هستم؟ به خودم نگاه کردم دیدم لباس هایم
همه خون شده و دهانم پر از خاک است. خاک از دهانم بیرون می آمد. خیلی عجیب بود
جایی که موشک خورده بود آب بیرون می زد و آب قل قل می کرد و بیرون می آمد. پیرمردی
کنارم افتاده بود و ناله می کرد. از دور عمویم آمد و دخترش بغلش بود. مرا که دید، پرسید:"
شیماکو؟ راحله کو؟ جوابی ندادم. یک لحظه پدر و مادرم را دیدم که به سمت ما آمدند.
پدرم و مادرم من و طیبه را بغل کردند.
ما را با ماشین ارتش بردند.پشت ماشین تعداد زیادی جنازه گذاشتند و ما جلو نشستیم
از شیشه ماشین جنازه ها را که می دیدم می ترسیدم. دیدم طیبه بغل مادرم است.
به بیمارستان طالقانی رفتیم.همه توی حیاط می دویدند من از حیات بدم می آمد. مادرم طیبه را دست مردی داد و گفت: به دادمان برسید. مرد نگاهی به طیبه کرد و به مادرم گفت: این بچه مرده است. این بچه را بگذارید کنار. منظورش طیبه بود.دامن مادرم خونی بود. مادرم گریه می کرد.
پسرم عمویم توی بیمارستان مرا روی دستانش گرفت و به طرف اتاق ها و راهروها میدوید گفتند باید بروم اتاق عمل. اتاق عمل طبقه بالا بود. همین که به طبقه بالا رسیدیم آژیر قرمز شد. پسر عمویم سرعت مرا بغل کرد و به طرف پناهگاه بیمارستان توی زیر زمین دوید. پناهگاه بیمارستان توی زیر زمین بود.
چند بار آژیر زدند و مرتب مرا پایین می برد و بالا می آورد. تمام لباسهایش خونی بود میخواستند مرا به اتاق عمل ببرند اما نمی شد.
بالاخره مرا به اتاق عمل بردند. بعد که چشمهایم را باز کردم آرام آرام فهمیدم خواهرهایم و دختر عمویم شهید شدند. وقتی مادرم گریه می کرد من هم گریه می کردم. فکر می کردم قلبم درد می کند. دستم زخمی بود، اما بیشتر دلم برای خواهر هایم تنگ بود و مرتب چشمهایم را می مالیدم و گریه می کردم. حالا وقتی از کنار پناه رد می شوم جایی را که خواهرهایم افتادند و شهید شدند نگاه نمی کنم. هنوز مادرم اسباببازیهای خواهرهایم را که خواهرهایم برداشته است. الان دیگر حسودی نمی کنم وقتی آن یادگاری ها را می بینم فقط گریه می کنم.
انتهای پیام