منافقان بدانند که نمی شود با خدا مبارزه کرد

من درسال ۶۱ باشید حمید آهاز درذوب آهن اصفهان در پادگان آموزشی ژاندارمری اصفهان هم دوره بودیم بخدا قسم هر چه می‌گویم عین واقعیت است یک روز شهید آهاز خواب می‌بیند که روز بعد خوابش را برای من وهمرزم دیگرم بنام علی رضا سیاه کمری تعریف کرد وگفت خواب دیدم هرسه نفر ما در جبهه بودیم محمدرضا از سربازی معاف می‌شود علی رضا یک پایش قطع می‌شود ومن هم شهید میشوم وحالا برایم تابوتی بیاورید مرا دور پادگان بگردانید ماهم با این حرف برای حمید بقض گلویمان را گرفت یک تابوت باچوب درست گردیم وحمید را دور پادگان زدیم گفت حالا امشب راحت میخوابم وقتی تقسیم شدیم حمید وعلیرضا سیا کمری به کردستان اعزام شدند ومن به بوکان وفرانسه من شهید خرمرودی بود من دچار یک بیماری شدم با هلی کوپتر ژاندارمری مرا به ارومیه اعزام کردند واز آنجا به بیمارستان ژاندارمری تهران واز آنجا معاف پزشکی شدم بعداز یک سال خدمت سربازی وخبر بهم رسید که حمید شهید شده وعلیرضا مجروح شده وپایش قطع سده از آنجا فهمیدم که خداوند قبل از شهادت یک شهید به او الهام می‌کنند بله عزیزان گفته حمید عزیز به واقعیت پیوست خداوند روحش را شاد کند