بمب های بی امان
اینجاکودکان و زنانی بودند که می خواستند زنده بمانند. به پناهگاه رفته بودند تا در امان باشند مردانشان آن ها را در این پناهگاه پناه داده بودند و خیالشان راحت بود که خانواده هایشان در امان بمانند به همین خاطر رفتنشان بسیار غم انگیز و درد ناک بود...
در این راستا مهناز فتاحی – نویسنده کتاب پناهگاه بی پناه – در راستای خاطرات بازماندگان پارک شیرین کرمانشاه به گفتگو کیومرث کریمی – از شاهدان بمباران پرداخته است .
خانه ما دقیقا" روبه روی پناهگاه بود ما هم به پناهگاه میرفتیم یادم می آید گاهی شب ها برای خواب به پناهگاه میرفتیم.
چند روزی می شد که پشت سر هم کسی توی پناهگاه می مرد. عجیب بود مریض می شدند یا سکته می کردند. پیرمردی بود که همیشه کنارمن و آقای برادران می خوابید شب ها با هم حرف می زدیم. صبح هم زودتر از همه بلند میشد و ما را بیدار می کرد. یک شب مثل همیشه پیرمرد کنار من خوابیده بود و با هم حرف می زدیم آقای برادران هم با چند نفر آن طرف خوابیده بودند. صبح که چشم هایم را باز کردم دیدم پیر مرد که همیشه صبح زود بیدار میشد هنوز بیدار نشده است.
تعجب کردم او را صدا زدم اما تکان نخورد هر چه او را صدا زدم از خواب بیدار نشد! به برادران گفتم: بیا ببین این پیرمرد چرا بیدار نمی شود. بعد که دقت کردیم، فهمیدم فوت کرده است.
*بمب های سیاه
صبح آن روز که پناهگاه بمباران شد، دوستم آقای سهرابی، آمد در زد و گفت: من بچه هایم را به روستا فرستاده ام. خودم هم مانده ام تا در خیاطی ام کار کنم از خانه می آیم. به خانه دعوتش کردم و برایش به جای صبحانه شیرینی آوردم. هنوز شیرینی را دهانمان نگذاشته بودیم که آژیرزده شد! همان طور که شیرینی توی دستم بود همگی به سمت پناهگاه دویدیم.
نزدیک در پناهگاه زیر دیواری قوس مانند پشت بتون، پناه گرفتیم آقای برادران هم هم آنجا بود کنار همدیگر ایستادیم. خواستیم داخل برویم اما گفتیم که داخل پناهگاه بوی بد می دهد و همان جا ماندیم. یک دفعه هواپیماهای عراقی سر رسیدند. مردم زیادی در حال دویدن به سمت پناهگاه بودند هواپیماها بمب های سیاه خودشان را کنار پناهگاه ریختند.
وقتی که بمب به زمین اصابت کرد، ما با عجله از یک در پناهگاه داخل شدیم و با موج جمعیت از در وسط بیرون آمدیم. خانه چوپانی، همسایه ما، پشت سر ما در حال دویدن بود. اما دیگر او را ندیدیم.
وقتی که ازدر وسط خارج شدیم، دیدیم بیرون پناهگاه بمباران شده و سر بازار داد و فریاد است.
خانم چوپانی هم دقیقاً نزدیک در پناهگاه افتاده بود معلوم بود که میخواست وارد پناه شود، اما نرسیده بود و بمب امان نداده بود. همان جا جلوی در پناهگاه افتاده بود و بچه اش کنارش گریه می کرد.
*حس عجیبی داشتم – بمب های بی امان
جلوتر رفتیم عده ای او را بلند کردند. یک ترکش ریز به سرش خورده بود. مردم برای کمک به زخمیها هجوم بردند. هر طرف کسی افتاده بود. جلوی پناهگاه در هرگوشه ای خون زیادی ریخته شده بود و افرادی روی زمین افتاده بودند. آن طرف هم چرخ میوه فروشی دوستم فروتن را دیدم چرخ زمین افتاده بود و همه میوه هایش ریخته بود میوه ها این طرف و آن طرف پخش شده بود دلم از دیدن چرخ فروتن گرفت.
فروتن برای تامین مخارج خانه کار می کرد. پدرش سال ها پیش فوت کرده بود. دقیقا موشک کنارش افتاده بود. به طرف چرخ فروتن دویدم. دوستمان امید را دیدم. احوال فروتن را جویا شدم در حالی که صدایش می لرزید، گفت: ترکش بینی اش را زخمی کرده و به خانه رفته.
دوان دوان خودم را به خانه فروتن رساندم تا از زنده بودنش مطمئن شوم خانهاش آرامگاه بود در باز بود و فروتن توی حیاط بود با نگرانی و ترس پرسیدم: خوبی؟ صورتش خونه بود گفت: «نگران نباش خوبم» خیالم از بابت فروتن راحت شد به سمت مغازه ای که در آن کار می کرد دویدم به مغازه که رسیدم خشکم زد.
جنس ها و وسایل مغازه ام همه شکسته و ترکیده بود همه چیز به هم ریخته بود انگار بمب توی مغازه من خورده بود. مات و حیران مانده بودم که چه کنم.تمام مغازه ام فرو ریخته و وسایل داخل آن به هم خورده بود.
*دیگر پناهگاه در امان نبود
بعد به پشت بام رفتم؛ انگار که چند کمپرسی خاک روی پشت بام ریخته شده بود از روی پشت بام شروع کردم به ریختن خاک ها به پایین. نفس نفس می زدم اما باید خاک ها و سنگ ها را پایین می ریختم. شهر به هم ریخته بود. خانواده را برداشتم و به روستا رفتیم دیگر پناهگاه هم در امان نبود.
غروب خودم به مغازه برگشتم. سر جایم خشکم زد پناهگاه بمباران شده بود توی محله ویلا بود.
سرم گیج می رفت و با خودم گفتم: خدایا چه شده؟ چطور ممکن است؟ نیروهای هلال احمر و نیروهای نظامی مشغول کار کردن با نورافکن های بزرگ بودند و منطقه را به صورت امنیتی در آورده بودند. اجازه ورود به محوطه به کسی داده نمی شد. دور محل را گرفته بودند نمیگذاشتم کسی نزدیک شود. خواستم به خانه یا مغازه بروم که جلویم را گرفتند و اجازه ندادند با اصرار گفتم: « مغازه و خانه من همین روبروی پناهگاه است.» تا اینکه اجازه دادند به خانه بروم. روی پشت بام رفتم و با غم و غصه به پناهگاه نگاه کردم. تمام میله های بتن و میل گرد پناهگاهم خم شده بود. جنازه های زیادی را بیرون میآوردند و با عجله با ماشین ها می بردند. اشک در چشمم حلقه زد. روی زمین طلا و جواهرات خانم ها را چیده بودند و من از روی پشتبام همه چیز را نگاه میکردم. با خودم گفتم: « این طلاها به چه درد صاحبانشان میخورد؟»
نیروها مشغول زیر و رو کردن وسایل و محتویات داخل پناهگاه بودند همه غمگین بودند و همه چیز به هم ریخته بود.
انتهای پیام