انتظار شهادت
*روایتی از جواد مظفری- همرزم شهید
با محمد علی به خانه شان رفته بودیم. مادرش از ما پذیرایی کرد.گوشه اتاق تعدادی کتاب قرار داشت. مادرش به آنها اشاره کرد و گفت: " این ها مال محمد علی است، اگر شهید شد آنها را به مسجد می دهم." و بعد سرش را پایین انداخت. چقدر سخت بود برای یک مادر که شهادت فرزندش را باور کند.
او خود را آماده کرده بود برای زمانی که محمد علی نباشد. گویا یقین داشت که پسرش شهید می شود.
محمد علی به شوخی گفت:" دل خودتان را برای خلال ( یک نوع خورشت کرمانشاهی) صابون نزنید، من حالا حالاها سعادت شهید شدن را ندارم، اصلا می خواهم قبل از شهادتم خلال بدهم تا خودم هم بخورم." خنده ی تلخی روی لب های مادر نقش بست.
هر وقت که به مرخصی می آمد جسمش در خانه بود و روحش در جبهه سیر می کرد. شب ها تا دیر وقت گوشه ای از اتاق می نشست و با معبودش به مناجات و راز و نیاز می پرداخت. گویی که می خواست دلش را برای دیدار محبوب صیقل دهد.
صدای ناله ضعیفی از اتاق آمد. مادر به اطراف اتاق رفت صدای محمدعلی بود. داخل شد. گوشه اتاق نشسته بود سجاده ای جلویش پهن بود. سرش را روی دیوار گذاشته بود اشک هایش در تاریکی روی صورتش برق می زد. کنارش نشست. گفت: محمد جان چرا گریه می کنی؟ بدون اینکه نگاهش کند سرش را پایین انداخت در حالی که دستش را به صورتش می کشید تا صورت خیسش را مادر نبیند گفت: " مادر فکر می کنم سعادت شهید شدن را ندارم وگرنه تا حالا شهید شده بودم."
مادر که سعی می کرد صدایش قوت همیشگی را داشته باشد دستش را روی شانه محمد گذاشت چقدر سخت بودکه از لرزش دستش جلوگیری کند. محمد همچنان سرش پایین بود.
مادر گفت: " محمد جان تو آنقدر خوب و پاک هستی که خدا سعادت شهید شدن را به تو بدهد، نگران نباش اگر نیت خالص باشد به آنچه که می خواهی حتما" می رسی؟
محمد نگاهش را که به خاطر حرف مادر شوق در آن موج می زد به مادر دوخت انگار که آرام شده بود.
انتهای پیام
منبع: پرونده فرهنگی شهدا - اداره هنری، اسناد و انتشارات- استان کرمانشاه