نامه ای که خوانده نشد؛ روایتی از فرمانده شهیدحاجیعلی نور علی پور
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛شهید حاجیعلی نور علی پور دهم خرداد 1335 در شهرستان هرسين ديده به جهان گشود. پدرش نورعلی و مادرش شكربانو نام داشت. تا پايان دوره ابتدايي درس خواند. سال 1355 ازدواج كرد و صاحب چهار پسر و دو دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. 24 بهمن 1364 ، با سمت فرمانده گردان مالک اشتر در بمباران هوايي خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسيد.مزار و ي در گلزار شهداي زادگاهش واقع است.
*خاطره ای کوتاه از مهندس "بهرام ربیعی" فرمانده
گردان 5 المهدی- دوست و همرزم شهید
شهید نورعلی پور سنش از ما بیشتر بود. از لحاظ هیکلی هم از همه ی ما درشت تر و تنومند
تر بود اما چهره ی بسیار آرام و خندان و باوقاری داشت. زیاد اهل مجادله کردن نبود
و راحت با مطالب کنار می آمد و کار کردن با او بسیار راحت و لذت بخش بود .
با نیروهایش هم رفاقت خاص و مثال زدنی داشت
به خصوص با مسئولین واحد های مختلف تحت سرپرستی اش بسیار راحت بود و زبان همدیگر
را خیلی خوب می فهمیدند .
ما در عملیات بدر و در هنگام احداث پل
خیبر 2 به طول 13 کیلومتر در کنار هم کارمی کردیم. در روز های آخر عملیات فشار
زیادی به ما تحمیل شد و هواپیماهای عراقی دائما آنجا را بمباران می کردند و ماهم
پیوسته در حال ساخت قسمت های جدید و تعمیر قسمت های آسیب دیده در هنگام بمباران
بودیم .
تصور آن همه کار در تاریکیی شب و سرمای
هوا و کار برروی آب همین الان هم برای خیلی ها سخت و غیر ممکن است و شاید حرف های
ما را باور نکنند .
روز 24 بهمن 1364 زمانی که عملیات
والفجر 8 در حال انجام بود یک روز من و چند نفر دیگر در خرمشهر بودیم و گفتیم که
سرزده برویم و سری به حاجیعلی بزنیم . معمولا" هروقت
به دیدنش می رفتیم بیشتر به کارش اهمیّت می داد و خیلی جدی مشغول انجام کار ها بود
اما آن روز برعکس همیشه، خیلی بشّاش و خنده رو همه ما را تحویل گرفت و در آغوش
کشید و بعد از خوش و بش کردن مقداری خوراکی و کمپوت را از اتاقش برایمان آورد و
خوردیم.
بعد از چند دقیقه من را به کناری کشید و
گفت بهرام می خواهم چیزی را برایت بگویم و نظرت را بپرسم. گفتم بگو ، دیدم نامه ای
را از جیبش در آورد و گفت این را دخترم که کلاس سوم ابتدایی است نوشته و برایم
فرستاده است .
گفت مردد هستم که نامه را بخوانم یا نه
؟ می ترسم در این شرایط حسّاس با خواندن نامه کم طاقت شوم و دلم برای خانه و بچه
ها تنگ شود و به مرخصی بروم.
از من پرسید که چکار کنم ؟ گفتم که
اتفاقا بنشین و با حوصله نامه را بخوان و سر فرصت تو هم نامه ای را در جوابش بنویس
و از شرایط جنگ و عملیات و کارهایی که در اینجا انجام می دهیم تعریف کن و به مدرسه
اش بفرست و از آن ها بخواه زمانی که بچه ها در صف صبحگاهی هستند این نامه را برایش
بخوانند .
دیدم خیلی خوشحال شد و از پیشنهادم
استقبال کرد و گفت حتماً سر فرصت این کار را خواهم کرد .
خلاصه ما آنجا را ترک کردیم و بعد از
حدود یکی دوساعت که به اهواز رسیدیم. در آنجا برای چند نفر تعریف کردم که به دیدن
حاجیعلی رفتیم و ... که یکی از آنها با بغضی که در گلویش گیر کرده بود گفت که چند
دقیقه پیش بی سیم زده اند که در بمبارانِ یک ساعت پیش خرمشهر حاجیعلی شهید شده است.
باورش برایم بسیار سخت بود. چندین بار
سوال کردم که مطمئن هستید و آنها هم گفتند بله و ...
می توانم بگویم که آن روز یکی از سخت
ترین روزهای عمرم بود چرا که باور اینکه او دیگر در میان ما نیست بسیار آزار دهنده
بود .
انتهای پیام