شهید ابراهیم رستمی، فرزند شهباز و فاطمه، در تاریخ یکم فروردین ماه 1342، در شهرستان اسلام آبادغرب، در خانواده ای مومن و مذهبی دیده به جهان گشود.

سه روایت شنیدی از جهادگر شهید حاج ابراهیم رستمی

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ شهید ابراهیم رستمی، فرزند شهباز و فاطمه، در تاریخ یکم فروردین ماه 1342، در شهرستان اسلام آبادغرب، در خانواده ای مومن و مذهبی دیده به جهان گشود. سپس  در حین انجام مأموریت در منطقه فاو کارخانه نمک در عملیات والفجر 8 بر اثر ترکش به صورت به فیض شهادت نائل آمد.
او دوران کودکی اش را در زادگاهش سپری نمود و سپس وارد مدرسه شد و تحصیلات خود را تا سال سوم دبیرستان ادامه داد و از آغاز جنگ تحمیلی مدرسه را رها و وارد سپاه و جهاد سازندگی شد. او مسئول مهندسی رزمی جهاد سازندگی کرمانشاه بود و در جنگ تحمیلی رشادت های بسیاری از خود نشان داد و در جبهه ی قصرشیرین مجروح گردید و پس از بهبود دوباره به جبهه بازگشت.
او در جهادسازندگی به صورت فی سبیل الله خدمت می کرد. پدرش در  یکی از گاراژهای اسلام آبادغرب دارای چوب فروشی بوده و شهید در منطقه عملیاتی جنوب جدید فاو، در حین کندن سنگر و خاکریز برای رزمندگان خط مقدم، بر اثر ترکش خمپاره جنایتکاران بعثی، از ناحیه دست و صورت و بدن مجروح و بر اثر شدت جراحات وارده به مقام رفیع شهادت نائل آمد.
روایت اول- مشق شب:
نزدیک غروب یکی از روزهای سال 1355 بود. معلم با چهره ی عبوس پشت میز نشسته بود. بچه ها یکی یکی می رفتند و انشاء می خواندند. معلم بی توجه به انشای آن ها به آسمان نگاه می کرد؛ آسمان از ابرهای سیاه و سرمه ای پر شده بود. صدای باد پاییزی از درز پنجره های چوبی، داخل کلاس مس آمد. همین که معلم را مشغول پاییدن آسمان دیدم، رو به ابراهیم که پشت سرم نشسته بود، کردم و گفتم: " برات دارم!".
ابراهیم هم آهسته بدون آن که معلم متوجه قضیه شود، جواب داد: " فکر کردی ازت می ترسم؟ آخر زنگ توی باغ کل حسین منتظرتم."
ابراهیم جثه ی کوچکی داشت توی سرم نقشه می کشیدم طوری کتکش بزنم که تا عمر داشته باشد ، یادش بماند.
معلم رو به بچه ها کرد و گفت: برای مشق امشب دو مرتبه از روی آرش کمانگیر بنویسید.
زنگ به صدا درآمد به ابراهیم نگاه کردم، سریع تر از من کتاب و وسایلش را جمع کرد و به طرف در دوید، من هم پشت سرش دویدم. هر دو به طرف باغ کل حسین که سر راه خانه و مدرسه مان بود، دویدیم. هر کدام سعی می کردیم زودتر از آن یکی به باغ برسیم. من زودتر به کنار حصار باغ رسیدم. از روی حصار سنگی باغ پایین رفتم و ابراهیم هم همزمان از روی همان حصار از جایی دیگر داخل باغ پرید.
کتاب هایم را روی حصار سنگی گذاشتم و او هم کتاب هایش را گوشه ی باغ روی تنه ی خشکیده ی درختی گذاشت.
در حالی که نفس نفس می زدیم با هم درگیر شدیم. با هم درگیر شدیم با اینکه از او کتک خوردم و جلوی بچه ها ضایع شدم؛ اما وقتی دیدم که به خاطر گریه من به گریه افتاد، گریه اش تا ابد توی ذهنم ماند. بعدها هم در منطقه زمانی که مشکل پیش می آمد و کاری از کسی ساخته نبود، فورا" چاره ای می اندیشید و مشکل را برطرف می کرد.
روایت دوم- ارتفاعات قراویزان:
ابراهیم در هشتمین روز جنگ تحمیلی، مزه ی اولین ترکش را چشید و مجروح شد. او از درد به خودش می پیچید؛ اما سکوت کرده بود. ماشین تکان می خورد و با هر تکان، درد تا مغز استخوانش تیر می کشید. کم کم تابلوی بیمارستان اسلام آباد غرب دیده می شد و راننده پیچید توی حیاط بیمارستان.
چند نفر با کمک همرزم هایش او را به اورژانس منتقل کردند. چند ساعت پیش، روی تپه ی قراویزان بود و می خواست با آر. پی. جی تانک های دشمن را منهدم کند. تانک های عراقی را می دید که از رو به رومی آیند و آن ها را هدف می گرفت. او در حال آماده کردن آر. پی. جی و مشخص کردن هدف بود که تیر بار عراقی، زمین اطراف را شخم زد؛ ناگهان تیر و ترکش گلوله ی تانک کمانه کرد و کمر و ران ابراهیم را هدف قرار داد. ابتدا احساس درد نکرد. فقط در خاک غلتید و بچه ها به طرفش دویدند. وقتی که بچه ها به طرفش دویدند و کنارش رسیدند لباسش خیس خون شده بود. درد امانش را برید و ناله کردبچه ها وقتی دیدند نمی تواند سر پا بایستد و راه برود به سختی او را از ارتفاعات پایین آوردند و به بیمارستان رساندند.
روایت سوم- جاده ی اظطراری:
سال 1360 ما در جبهه ی دشت ذهاب بودیم. ستوان که با تخریب و پاکسازی میادین آشنا بود، آهسته و با احتیاط گام بر می داشت. ارتش، ستوان را مأمور کرده بود که به حاج ابراهیم در پاکسازی منطقه کمک کند. خاک منطقه حاصل خیز بود و در طی جنگ، بکر و وحشی شده بود. خار و خاشاک در مسیر راه بسیار بلند و پرتراکم و زمین مملو از مین شده بود. انواع مین های پیدا و پنهان که هر یک سفیران مرگ بودند؛ دشمنان خاکی قدرتمند که پیدا کردنشان زیر آن همه خار و خاشاک مشکل بود و ستوان جوان حق داشت احتیاط کند؛ اما هم وقت نداشت و منطقه زیر دید دشمن زخم خورده بود.
حاج ابراهیم به درخواست فرماندهان ارتش، مسئولیت احداث جاده را به عهده گرفته بود. در کم ترین فرصت، یک جاده برای نیروهای خودی احداث می شد تا استحکامات و مواضع جدیدی را که گرفته بودند، حفظ کنند. ولی حالا برای درست کردن جاده با موانع بزرگ و میدان مین رو به رو شده بودیم.
ابراهیم ایستاد و نگاهی به ستوان انداخت و گفت: صبر کنین! من چیزی توی ماشین جا گذاشتم، باید برم و اون رو بیارم."
دیدیم ابراهیم پشت تویو تا نشسته و با سرعت به طرف ما می آید. خار و خاشاک بسیار بلند بودند و جلوی دید ابراهیم را می گرفتند و خطر روی مین رفتن او را چند برابر می کردند.
ابراهیم بی خیال از وجودئ مین ها، از کنار ما گذشت و مسیر را ادامه داد. ما هم از موقعیت استفاده کردیم جا نمانیم. ابراهیم وقتی متوجه سوار شدن ما شد، ماشین را نگه داشت و پرسید: چه کار می کنین؟ برین عقب و با فاصله از ماشین حرکت کنین.
گفتم: چه کار می کنی؟
گفت: کار شما غیر منطقیه. اگه قراره کسی شهید بشه، خب بهتره یک نفر شهید بشه، نه چند نفر. من جلو تر می روم. شما مسیر عبور مرا نشانه گذاری کنین تا به امید خدا جاده رو احداث کنیم. دیگه حرفم رو تکرار نمی کنم.
مجبور شدیم چند نفری، آهسته و با فاصله پشت سرش حرکت کرده و جاده را نشانه گذاری کنیم سپس با نیروها شروع به احداث جاده کردیم.

سه روایت شنیدی از جهادگر شهید حاج ابراهیم رستمی

سه روایت شنیدی از جهادگر شهید حاج ابراهیم رستمی

سه روایت شنیدی از جهادگر شهید حاج ابراهیم رستمی

سه روایت شنیدی از جهادگر شهید حاج ابراهیم رستمی

سه روایت شنیدی از جهادگر شهید حاج ابراهیم رستمی

انتهای پیام

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده