ایثار در کودکی
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، شهید «ابراهیم رستمی» یکم فروردین 1342 در اسلامآباد غرب به دنيا آمد. پدرش شهباز و مادرش فاطمه نام داشت. تا سوم متوسطه در رشته تجربی درس خواند. از سوی جهاد سازندگی در جبهه حضور يافت. 31 فروردين 1365 با سمت فرمانده گردان امام حسن مجتبی(ع) در فاو عراق بر اثر اصابت ترکش به دست و صورت، شهيد شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
خاطرات «سیف الله پور شفیع» همرزم و هم کلاسی شهید
یکی از روزهای سال 1353 بود. معلم قبل از خودش، وحشت اش وارد کلاس شد. مبصر بر پا گفت و بچه ها بلند شدند. معلم با اخم به آنها نگاه کرد. مبصر گفت:«برجا»! و بچه ها نشستند. کلاس در سکوتی ترس آور فرو رفت، صدایی از کسی در نمی آمد. معلم با گام های سنگین به طرف چوب لباسی کنار پنجره رفت و کُتش را آویزان کرد سپس به کنار سکوی تخته سیاه برگشت و با اخم نگاه دیگری به بچه ها انداخت. شراره های غضب از چشم هایش می بارید. پس از مکث کوتاهی از سکو بالا رفت. پشت به بچه ها و رو به تخته سیاه ایستاد و مشغول نوشتن صورت مسئله ریاضی شد . فقط صدای تَق تَق برخورد گچ بود که روی تخته سیاه را سفید می کرد و صدایش در خلوت کلاس جولان می داد.
ناگهان صدای یکی از بچه های کلاس بلند شد که با لحن مضحکی گفت:خشک!! بمب خنده ی بچه ها کلاس را منفجر کرد. دست معلم روی تخته سیاه با گچ خشک شد. بعد از چند لحظه گچ را محکم روی سکو کوبید و با صدای بلند پرسید: کی بود؟ خنده توی صورت بچه ها ماسید و جایش را به ترس و اضطراب داد. بچه ها سکوت کردند و همه سر به زیر انداختند، کسی جرأت نگاه کردن به چهره ی او را نداشت.
معلمم دوباره پرسید: «نشنیدین؟! گفتم کی بود؟!» وقتی دوباره جوابی نشنید با گام های سنگین به طرف نیمکتها آمد. صدای قدمهایش هول و هراس را در دل بچهها می انداخت. بچهها سعی میکردند آرام نفس بکشند.
برای بار سوم میپرسم: کی بود؟! لال شدین، چرا جواب نمی دین! نفس بچه ها در سینه هایشان حبس شده بود، همه خبر از تنبیه های وحشتناکش داشتند. معلم به آخر کلاس رسید نگاهش را به صورت ابراهیم میخ کرد و گفت: رستمی، بلند شو! و ابراهیم بلند شد.
رستمی! یا تو بودی یا می دانی کی بوده، زود باش جواب بده!
صدا، صدای ابراهیم نبود؛ او می دانست چه کسی بوده که این حرف را زده؛ اما سکوت کرد و حرفی نزد. معلم که سکوت او را دید، گوشش را گرفت و او را از روی نیمکت بیرون کشید.
گوش کوچک ابراهیم در دست معلم رو به بالا کشیده می شد ابراهیم سعی می کردروی پنجه راه برود بلکه گوشش کم تر درد بگیرد. معلم مانند پلنگی که آهویی شکار کرده باشد او را با خود تا پای تخته سیاه کشید. گوشش را رها کرد و از روی میز، چوب کتک را برداشت. بچه ها وحشت زده نگاه می کردند. معلم گفت: دوباره ازت می پرسم کی بود؟ ابراهیم باز هم سکوت کرد و حرفی نزد. معلم بیشتر عصبانی شد و گفت: دست هایت را بگیر! و ابراهیم دست های کوچک اش را جلو گرفت و معلم با چوب به جانش افتاد. ابراهیم از درد به خود می پیچید اما اسم آن همکلاسی اش را نیاورد. دست هایش دیگر توان ایستادن در مقابل ضربات چوب معلم را نداشت و او دیگر نتوانست آن ها را بالا بیاورد. معلم عصبانی تر شد و این بار ضرباتش را روی بدن ابراهیم فرود آورد. وقتی از کتک زدن خسته شد، گفت: از کلاس برو بیرون؛ تو اخراجی!
ابراهیم به طرف نیمکت رفت تا کتاب هایش را بردارد. معلم اجازه نداد و گفت: برو بیرون!
سه روز گذشت. روز سوم ابراهیم توی کوچه کنار چند از بچه ها ایستاده بود که معلم از آنجا رد شد؛ تا ابراهیم را دید به طرفش آمد و دوباره گوشش را پیچاند و گفت: می دانم که می دانی چه کسی بوده، اسمش را بگو و خودت را خلاص کن و به کلاس بیا. تو کتک یکی دیگر رو می خوری، مطمئنم.
ابراهیم باز هم سکوت کرد. دو روز بعد با پا در میانی مدیر، ابراهیم به مدرسه برگشت. اما هیچ وقت اسم هم شاگردیش را نگفت و او را لو نداد.
منبع: کتاب یاکریمی در قاب آسمان (زندگینامه شهید ابراهیم رستمی)