8 مرداد، سالروز شهادت شهید بهمن قادری
يکشنبه, ۰۸ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۲۰
شهید بهمن قادری در سال 1347 در روستای آهنگران در خانواده ای متدین وخداشناس دیده به جهان گشود و در تاریخ هشت مرداد ماه 1367 در منطقه عملیاتی بیزل بر اثر اصابت ترکش خمپاره به مقام پرفیض شهادت نائل آمد.
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ شهید بهمن قادری در سال 1347 در روستای آهنگران در خانواده ای متدین وخداشناس دیده به جهان گشود .شهید سال های کودکی را در آغوش پر مهر خانواده وزیر سایه سار مهربان پدر وچتر حمایت مادر سپری کرد. شهید با وجود مشکلات فراوان منطقه برای تحصیل توانست به مدرسه برود وتا پایان دوره راهنمایی به تحصیل ادامه داد .شهید قلبی رئوف و جانی بخشنده و بزرگ داشت بخشندگی او به وسعت آسمان و دریا بود ومهربانی اش مانند ابر بهار. شهید از انسان های والای روزگار بود که زندگی کوتاهش پر بار وپر برکت بود.
با آغاز جنگ تحمیلی شهید به جبهه های نبرد شتافت و در اکثر مناطق عملیاتی شرکت فعال ومستمر داشت شهید شهادت را یک افتخار می دانست و امیدوار بود که خداوند متعال به او دلی وسیع برای پیشروی به سوی شهادت را نائل گرداند وبالاخره در تاریخ هشت مرداد ماه 1367 در منطقه عملیاتی بیزل بر اثر اصابت ترکش خمپاره به مقام پرفیض شهادت نائل آمد. پیکر مطهر شهید در گلزار شهدای بابا حیران به خاک سپرده شد.
خاطرات شهید از زبان خواهر:
*از خودگذشتگی
هنگامی که همه جا حرف از جنگ علیه عراق بود شور وشوق وصف ناپذیری در وجود برادرم بوده که همه آن را یاد دارند پدرم چون تنها کسی که داشت برادر بزرگترم بود از این بابت کمی ناراحت بودچون او آنها را در تنگنا قرارداده بود که حتما باید به جبهه برود و بالاخره هم به وسیله واسطه موفق شد.چون پدرم از دایی بزرگش حساب می برد او هم از این قضیه با خبر بود واز دایی بزرگ خواست که او پدرم را دلداری دهد و موفق شد.
یکی دیگر از خاطرات شهید عزیزکه در همسایگی ما خانواده فقیری زندگی می کرد واز وضع زندگی آنها آگاه بود وبسیار برای آنها غصه می خورد وتا جایی که می توانست به آنها کمک می کرد همیشه مادرم از یک کار او گله می کرد که چرا وقتی به مرخصی می آید اول به سراغ مادرش نمی رود و همیشه می گفت مادر جان من اگر نمی توانم از لحاظ مالی به این همسایه کمک کنم لااقل بگذار با محبت واحترام به آنها کمک کنم.کاش خداوند به من تا حدی که بتوانم به اطرافیان ونزدیکان فقیرم کمک کنم به من وسعت مالی می داد.او حتی در کارهای کشاورزی وامور دامداری به همسایه ها کمک می کرد.هیچ وقت با خیال راحت برای خود و ما چیزی نمی خرید یعنی به فکر دیگران هم بود ومن را هم نصیحت می کرد. خواهر بزرگترم می گوید یکبار که او به مرخصی آمده خیلی ناراحت بود وقتی که ما علتش را پرسیدیم گفت در فکر جنگ و پیامدهایش هستم واز صحنه هایی که دیده بود گفت و گریه کرد وما را نیز به گریه انداخت.
*دینداری
پدرم این را برایمان تعریف کرده که برادرم وقتی که 13 ساله بود خیلی اصرار داشت که روزه بگیرد با وجودی که از لحاظ جسمی ضعیف بود ومادرم خیلی اورا دوست داشت تنها فرزند پسرشان بود واز روزه گرفتن او را منع می کردند یک شب تمام پدرم او را نصیحت کرد وبرایش توضیح داد که بهمن جان تو هنوز به سن تکلیف نرسیده ای ومی توانی تا دو سال دیگر هم روزه نگیری تا وقتی که خوب بدنت آماده شود او هم قبول کرد وخیال پدر ومادرم را راحت کرد در حالی که مخفیانه روزه بوده ودر طول روز کارهای خانه را انجام می داد.طبق روزهای گذشته خیلی ضعیف شده بود ولی ادامه می داد تا اینکه در روزهای هفدهم وهجدهم دیگر توانایی ادامه ندارد وسخت مریض می شود وقتی که مادرم برایش غذا پخته که همراه خواهر های کوچکترم بخورد او مخفیانه غذا را دور می ریخته ووانمود می کرده آن را خورده است ولی وقتی مریض می شود و او را به دکتر می برند متوجه می شوند که به خاطر کمبود تغذیه مریض شده واز او ناراحت می شوند. شهید به پدر ومادرم قول می دهد تا سن تکلیف روزه نگیرد.ولی از همان ماه مبارک شروع به نماز خواندن می کند وتا جایی که خود من واطرافیانم به یاد داریم نمی گذاشت نماز هایش غذا شود احترام زیادی برای همه قائل می شد شهید بسیار رئوف و مهربان بود و همه فامیلاو را دوست داشتند حتی خداهم بسیاراو را دوست داشت برای همین اورا نزد خود برد واین افتخار بزرگ را هم برای ما گذاشت .
انتهای پیام
با آغاز جنگ تحمیلی شهید به جبهه های نبرد شتافت و در اکثر مناطق عملیاتی شرکت فعال ومستمر داشت شهید شهادت را یک افتخار می دانست و امیدوار بود که خداوند متعال به او دلی وسیع برای پیشروی به سوی شهادت را نائل گرداند وبالاخره در تاریخ هشت مرداد ماه 1367 در منطقه عملیاتی بیزل بر اثر اصابت ترکش خمپاره به مقام پرفیض شهادت نائل آمد. پیکر مطهر شهید در گلزار شهدای بابا حیران به خاک سپرده شد.
خاطرات شهید از زبان خواهر:
*از خودگذشتگی
هنگامی که همه جا حرف از جنگ علیه عراق بود شور وشوق وصف ناپذیری در وجود برادرم بوده که همه آن را یاد دارند پدرم چون تنها کسی که داشت برادر بزرگترم بود از این بابت کمی ناراحت بودچون او آنها را در تنگنا قرارداده بود که حتما باید به جبهه برود و بالاخره هم به وسیله واسطه موفق شد.چون پدرم از دایی بزرگش حساب می برد او هم از این قضیه با خبر بود واز دایی بزرگ خواست که او پدرم را دلداری دهد و موفق شد.
یکی دیگر از خاطرات شهید عزیزکه در همسایگی ما خانواده فقیری زندگی می کرد واز وضع زندگی آنها آگاه بود وبسیار برای آنها غصه می خورد وتا جایی که می توانست به آنها کمک می کرد همیشه مادرم از یک کار او گله می کرد که چرا وقتی به مرخصی می آید اول به سراغ مادرش نمی رود و همیشه می گفت مادر جان من اگر نمی توانم از لحاظ مالی به این همسایه کمک کنم لااقل بگذار با محبت واحترام به آنها کمک کنم.کاش خداوند به من تا حدی که بتوانم به اطرافیان ونزدیکان فقیرم کمک کنم به من وسعت مالی می داد.او حتی در کارهای کشاورزی وامور دامداری به همسایه ها کمک می کرد.هیچ وقت با خیال راحت برای خود و ما چیزی نمی خرید یعنی به فکر دیگران هم بود ومن را هم نصیحت می کرد. خواهر بزرگترم می گوید یکبار که او به مرخصی آمده خیلی ناراحت بود وقتی که ما علتش را پرسیدیم گفت در فکر جنگ و پیامدهایش هستم واز صحنه هایی که دیده بود گفت و گریه کرد وما را نیز به گریه انداخت.
*دینداری
پدرم این را برایمان تعریف کرده که برادرم وقتی که 13 ساله بود خیلی اصرار داشت که روزه بگیرد با وجودی که از لحاظ جسمی ضعیف بود ومادرم خیلی اورا دوست داشت تنها فرزند پسرشان بود واز روزه گرفتن او را منع می کردند یک شب تمام پدرم او را نصیحت کرد وبرایش توضیح داد که بهمن جان تو هنوز به سن تکلیف نرسیده ای ومی توانی تا دو سال دیگر هم روزه نگیری تا وقتی که خوب بدنت آماده شود او هم قبول کرد وخیال پدر ومادرم را راحت کرد در حالی که مخفیانه روزه بوده ودر طول روز کارهای خانه را انجام می داد.طبق روزهای گذشته خیلی ضعیف شده بود ولی ادامه می داد تا اینکه در روزهای هفدهم وهجدهم دیگر توانایی ادامه ندارد وسخت مریض می شود وقتی که مادرم برایش غذا پخته که همراه خواهر های کوچکترم بخورد او مخفیانه غذا را دور می ریخته ووانمود می کرده آن را خورده است ولی وقتی مریض می شود و او را به دکتر می برند متوجه می شوند که به خاطر کمبود تغذیه مریض شده واز او ناراحت می شوند. شهید به پدر ومادرم قول می دهد تا سن تکلیف روزه نگیرد.ولی از همان ماه مبارک شروع به نماز خواندن می کند وتا جایی که خود من واطرافیانم به یاد داریم نمی گذاشت نماز هایش غذا شود احترام زیادی برای همه قائل می شد شهید بسیار رئوف و مهربان بود و همه فامیلاو را دوست داشتند حتی خداهم بسیاراو را دوست داشت برای همین اورا نزد خود برد واین افتخار بزرگ را هم برای ما گذاشت .
انتهای پیام
نظر شما