يکشنبه, ۲۱ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۰۴
هنوز دو، سه ماه از پیروزی انقلاب نگذشته بود که مشکلات کردستان آغاز شد و ما به عنوان نیروهای حفاظتی پایگاهی ، وارد محل شدیم. یکی از ماموریت های من ، استقرار در پادگان مریوان بود. فرمانده پادگان مریوان سرگرد غضنفر آذرفر بود. او هم زمان با فرماندهی پادگان، فرمانده گردان 112، تیپ 3، لشکر 28 نیز بود و در آن منطقه با قدرت از پادگان دفاع می کرد.

پرواز در پرواز

هنوز دو، سه ماه از پیروزی انقلاب نگذشته بود که مشکلات کردستان آغاز شد و ما به عنوان نیروهای حفاظتی پایگاهی ، وارد محل شدیم. یکی از ماموریت های من ، استقرار در پادگان مریوان بود. فرمانده پادگان مریوان سرگرد غضنفر آذرفر بود. او هم زمان با فرماندهی پادگان، فرمانده گردان 112، تیپ 3، لشکر 28 نیز بود و در آن منطقه با قدرت از پادگان دفاع می کرد.

در یکی از روزها ، یک فروند هلیکوپتر 205 ژاندارمری در میدان صبحگاه پادگان مریوان به زمین نشست و فرمانده ناحیه، ژاندارمری، به نام سرهنگ شریفی آل آقا به همراه تعدادی از پرسنل از آن پیاده شدند.

ما در معیت سرگرد آذرفر به استقبال ایشان رفتیم و پس از آن که سرگرد آذرفر ما را به عنوان خلبانان کبرا از هوانیروز معرفی کرد، سرهنگ آل آقا از ما خواست که به عنوان محافظ هلیکوپتر ایشان تا منطقه ی دزلی پرواز کنیم.

ماموریت سرهنگ آل آقا پرواز به پاسگاه مرزی دزلی ، معرفی فرمانده جدید آن منطقه بود که همراه ایشان آمده بودند. درست یادم می آید که سرهنگ آل آقا ، یک ستوان چهار شانه را نشان داد و گفت:

« می خواهم این شیر را به مرز ببرم تا از مرز دفاع کند.» ما پس از هماهنگی های لازم با سرگرد آذرفر و انطباق فرکانس های رادیویی هلیکوپتر به پرواز در آمدیم و دقایقی بعد، بالای سر پاسگاه دزلی رسیدیم.

قبل از پرواز به ما گفته بودند که مراقب پرواز در منطقه ی دزلی باشیم و خیلی به مرز نزدیک نشویم.

هلیکوپتر 205 ژاندارمری از پاسگاه رد شد و به پرواز خود ادامه داد و ما با خودمان گفتیم که امکان دارد وارد خاک عراق بشود. من احساس کردم که هلیکوپتر 205 قصد خروج از مرز را دارد و در یک لحظه با خود فکر می کردم که اگر هلیکوپتر از مرز خارج شد، چه باید بکنم! آیا او را بزنیم یا اجازه بدهیم که به پرواز ادامه بدهد. در این فکر بودم که خلبان 205 ما تماس گرفت و گفت: جناب سرهنگ را زدند! و بلافاصله به حالتی شیرجه مانند، ارتفاع هلیکوپتر را کم کرد.

من به خیال اینکه هلیکوپتر 205 را از پایین زده اند ، دنبال ضد انقلاب یا نیروهای احتمالی عراق گشتم. بلافاصله خلبان 205 را در رادیو صدا کردم، ولی قبل از آنکه حرفی بزنم ، خلبان 205 گفت: دیگر با من تماس نگیرید و....

لحظاتی بعد ، هلیکوپتر او دور زد و به سمت پادگان مریوان برگشت.

ما هم بدون آنکه با او تماس بگیریم ، به دنبال او و به صورت اسکورت در دو طرف به پرواز در آمدیم تا دوباره به پادگان مریوان رسیدیم.

قبل از آنکه هلیکوپتر205 فرود خود را کامل کند، دو نفر از آن پیاده شدند و اسلحه ی خود را به طرف هلیکوپتر گرفتند و لحظاتی بعد، خلبان هلیکوپتر هم از آن پیاده شد و در حالی که هنوز هلیکوپتر روشن بود و کمک خلبان کنترل آن را به عهده داشت ، دیدم که آن ستوان را در حالی که دستانش را با طناب بسته بودند، از آن هلیکوپتر پیاده کردند.

بلافاصله در فاصله معین هلیکوپتر را پارک کردیم و من برای آگاهی از کم و کیف قضیه ، خودم را به هلیکوپتر 205 رساندم.

از آن طرف هم سرگرد آذرفر با عجله له هلیکوپتر نزدیک شد. خلبان 205 خیلی عصبانی بود و وقتی به او نزدیک شدم، با لحن تند و خیلی عصبانی گفت: این لعنتی ، سرهنگ آل آقا را داخل هلیکوپتر کشت.

عده ای با شنیدن این مطلب عصبانی شدند و به طرف آن ستوان حمله کردند؛ اما سرگرد آذرفر با صدایی گیرا، از حمله ی افراد به آن ستوان جلوگیری کرده و دستور داد که او را به زندان پاسدارخانه پادگان ببرند.

من به سرعت خود را به هلیکوپتر 205 رساندم و دیدم که سرهنگ آل آقا غرق در خون شده و از ظاهر او معلوم بود که شهید شده است.

بلافاصله به طرف محافظ سرهنگ آل آقا که استوار بود رفتم و علت را جویا شدم. او گفت:

« وقتی به مرز رسیدیم، این آقا همان ستوان- از من پرسید: « این جا کجاست؟» من گفتم: ن لب مرز است» ناگهان کلت خود را کشید و پشت سر خلبان گذاشت و به او گفت که داخل عراق برود . خلبان مخالفت کرد و او هم یک تیر به شیشه ی جلوی هلیکوپتر زد. در این حال سرهنگ آل آقا به آن ستوان گفت: سرکار شوخی می کنی؟ که ستوان اسلحه اش را به طرف او برگرداند و گفت : من با کسی شوخی ندارم.

سرهنگ آل آقا گفت:

اگر می خواهی از مرز خارج شودی ، بگذار هلیکوپتر به زمین بنشیند و بعد خودم تو را می فرستم آن طرف مرز . این درست نیست شما چند نفر را با یک فروند هلیکوپتر به عراق ببری! اما آن ستوان بلافاصله تیری به قلب سرهنگ زد.

من با دیدن این حالت ، ضربه ای به سر کلت او زدم که اسلحه اش ضامن شد و بعد او را گرفتم و با کمک دوستان ، دستانش را بستیم و دور زدیم و به پادگان آمدیم!

در این لحظات ، دستور دادند که یک فروند 214 به خلبانی سروان عباسی و سروان شیبانی ، جنازه سرهنگ آل آقا را به سنندج ببرند. بلافاصله هلیکوپتر 214 پیکر زخمی سرهنگ آل آقا را سوار کرد و به طرف سنندج به پرواز در آمد.

از طرفی، سرگرد آذرفر با دیدن آن وضعیت اعلام کرد که ضارب همان ستوان- به هر نحوی که شده باید از پادگان خارج شود تا ضد انقلاب به بهانه نجات او وارد پادگان نشود و درگیری ایجاد نشود.

نزدیک غروب بود که هلیکوپتر 214 برگشت و خبر شهادت سرهنگ آل آقا را اعلام نمود. دیگر هوا تاریک شده بود و سرگرد آذرفر بر همان دستور خود بود که ضارب باید با هلیکوپتر از پادگان خارج شود و این کار طوری صورت بگیرد که ضد انقلاب متوجه خروج او از پادگان شود.

با این که پرواز در شب، در آن ایام ممنوع بود، اما خلبانان هوانیروز برای از بین بردن احتمال حمله ی ضد انقلاب ، تن به پرواز شب دادند و ضارب را شبانه از پادگان مریوان خارج کردند.

در فرصتی که قبل از انتقال او پیش آمد، من به سراغ ضارب رفتم و علت این امر را از او جویا شدم و او با گستاخی در جواب من گفت: من به هدفم رسیدم! چند روز بعد معلوم شد که او وابسته به عناصر ضد انقلاب بود و با سرهنگ آل آقا خصومت شخصی داشت.

آن شب من با خلبانان 205 ژاندرمری صحبت کردم و به آن ها گفتم که مقررات پرواز به شما اجازه می دهد که هر کس را داخل هلیکوپتر سوار می کنید، اسلحه اش را بگیرید. سپس در ادامه گفتم که حتی وقتی حضرت آیت الله خامنه ای که آن موقع نماینده ی امام در شورای عالی دفاع بود ، سوار هلیکوپتر می شد، از محافظین ایشان اسلحه خواستیم ،ولی آنها امتناع کردند، اما وقتی با خود آقا صحبت کردیم و مقررات را گفتیم، ایشان با کمال میل موافقت فرموده و به محافظان گفتند: به مقررات احترام بگذارید و اسلحه های خود را تحویل دهید.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده