يکشنبه, ۱۴ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۵۸
وقتی جنگ شروع شد، ما در معیت شهید شیرودی به سمت سرپل ذهاب حرکت کردیم. در آنجا « تیپ شاهین» مستقر بود که بعدها به نام « تیپ ابوذر » تغییر نام یافت. این پادگان در فاصله 30 کیلومتری بیرون شهر سرپل ذهاب قرار داشت و عراق در همان روزهای اول وارد شهر سرپل شده بود.

تعقیب هوایی

وقتی جنگ شروع شد، ما در معیت شهید شیرودی به سمت سرپل ذهاب حرکت کردیم. در آنجا « تیپ شاهین» مستقر بود که بعدها به نام « تیپ ابوذر » تغییر نام یافت. این پادگان در فاصله 30 کیلومتری بیرون شهر سرپل ذهاب قرار داشت و عراق در همان روزهای اول وارد شهر سرپل شده بود.

اولین پرواز من در مقابله با ارتش عراق، در منطقه ی « کله داوود» بود. ما هنوز ورود ارتش عراق را باور نداشتیم. با این حال برای آنکه مورد هدف دشمن قرار نگیریم، در ارتفاع بالا پرواز کردیم و روی سر دشمن رفتیم.

منطقه پر از تانک و نفربر بود و من که هول شده بودم، به طرف تانک ها تیراندازی کردم، ولی هیچ کدام به هدف نخورد. یکی از بچه ها یک نفربر عراقی را هدف قرار داد و صدای الله اکبر در رادیوی من هم پیچید . در پروازهای بعدی بیشتر دقت کردم و توانستم ادوات دشمن را هدف قرار بدهم.

در آن روز بچه ها توانستند تعدادی از نظامیان عراقی را به اسارت بگیرند. آنها در بازجویی های اولیه گفتند که « برنامه ی ما این بود که سه روزه اسلام آباد را بگیریم و به طرف تهران حرکت کنیم. به ما گفته بودند که هیچ نیرویی در مقابل شما قرار نخواهد گرفت.»

وقتی هوانیروز تعداد قابل توجهی از نیروهای عراقی را قلع و قمع کرد، عراقی ها زمین گیر شدند. در پادگان ابوذر ، کارمندی بود به نام سیف الله که اهل آذربایجان بود و جزء آشپزهای همان پادگان بود. او به تنهایی برای ما سیب زمینی آب پز می کرد و آن را در سه نوبت صبحانه، ناهار و شام به ما می داد و در اوقات فراغت نیز به کمک نیروهای پرسنل فنی می آمد و در مسلح کردن هلیکوپترها کمک می کرد. یکی دیگر از بچه های فعال در آن لحظات ، همافر ناصحی نژاد بود که با کمک آقای کشاورز و آقای نظری ، سربازان را سازماندهی کرده و هلیکوپترها را مسلح می کردند.

در آن ایام از مقامات بالا دستور رسید برای آنکه مهمات پادگان به دست نیروهای عراقی نیفتد، هوانیروز آنها را منهدم کند، ولی در جلسه ای که با شیرودی داشتیم،تصمیم گرفتیم آن مهمات را بر سر عراقی ها بریزیم و بعد چنین کردیم. آن روزها ، شیرودی حرف زیبایی می زد . او می گفت:

« اگر ما امروز این پایگاه را تخلیه کنیم و دو دستی به دشمن تقدیم کنیم، مجبوریم پس از مدتی برای باز پس گیری آن وارد عمل شویم. پس بهتر است همین الان که پایگاه در دست ماست، آن را حفظ کنیم.»

این حرف او بسیار موثر بود و شاید همین مساله موجب شد که شیرودی، حکم فرمانده یا رئیس عملیات را پیدا کند. با آن که خیلی از دوستان، ارشدتر از او بودند، ولی چون او هدایت بچه ها را به خوبی انجام می داد، همه با او هماهنگ شدیم و دفاع از پرسنل هوانیروز در غرب آغاز شد. در گرما گرم جنگ ، همسر شیرودی با پادگان تماس گرفت و از بیماری فرزندشان خبر داد.

اما شیرودی با توجه به وضعیتی که پیش آمده بود، از رفتن به کرمانشاه و سرکشی به خانواده ی خود خودداری کرد. من وقتی این موضوع را فهمیدم با او به بحث و مجادله پرداختم و او را متقاعد کردم که برای یک شب به کرمانشاه برود و سری به زن و بچه اش بزند.

شیرودی هم به این شرط قبول کرد که من همراه او بروم و چنین کردیم.

صبح روز بعد ، وقتی با هلیکوپتر به منطقه ی سر پل ذهاب رسیدیم، هنگامی که در حل فرود بودیم ، یک فروند 214 به زمین نشست و دو برانکارد را که دو نفر داخل آن بودند، از هلیکوپتر بیرون آوردند. شیرودی با دیدن آن صحنه گفت:

« پایخان شمشادیان شهید شده !»

با تعجب گفتم: از کجا می دانی که اولاً شهید شده است، ثانیاً آن شهید شمشادیان است.

گفت: « به ولای علی ، یحیی شمشادیان است!

بلافاصله هلیکوپتر را پارک کردیم و خود را به آن برانکاردها رساندیم. من در کمال تعجب دیدم که آن برانکاردها حامل شهدا هستند و یکی از آن شهدا شهید یحیی شمشادیان و دیگری سعد الله داور زاده است.

من از این پیش بینی شیرودی بسیار متعجب شدم . ناخودآگاه به طرف او رفتم. او در حالی که اشک می ریخت ، گفت: « صفر ، کمرم شکست.»

بچه ها از شهادت یحیی و سعد الله خیلی دلتنگ شده بودند. باز هم شیرودی برای بچه ها صحبت کرد و گفت:

« امروز نوبت یحیی و سعدالله است و فردا نوبت من و روز بعد نوبت دیگری ما باز هم از این شهیدان خواهیم داشت. شما ناراحتی های خود را تبدیل به خشم کنید و آن را بر سر عراقی ها بریزید!»

بیش از هشت ما ه بود که شبانه روز با عراقی ها می جنگیدیم. نیروهای خودی به مرور زمان انسجام یافتند و در منطقه مستقر شدند. در آن جا فردی بود به نام سرگرد لشکری که در امیرآباد گلان مستقر شده بود و مسئول گروه کوچکی از توپخانه بود ، ولی با همان نیروی کوچک، روزگار عراقی ها را سیاه کرده بود.

یک روز سرگرد لشکری به ما اطلاع داد که دو فروند هلیکوپتر عراقی وارد عمل شده اند و نیروهای خودی را به سختی آزار می دهند. آن وقت ها ما در منطقه ایلام بودیم و فرمانده منطقه ، شهید کشوری بود. بلافاصله به دستور شهید کشوری به منطقه رفتیم و پس از هماهنگی با سرگرد لشکری ، منتظر هلیکوپترهای عراقی شدیم، اما انتظار ما یک هفته طول کشید و از هلیکوپترهای عراقی خبری نشد. این موضوع را به سرگرد لشکری گفتیم .

او گفت: الان کاری می کنم که هلیکوپترها بیایند و بلافاصله توپخانه ای خود وارد عمل کرد و عراقی ها را بشدت زیر آتش گرفت.

دقایقی بعد دو فروند هلیکوپتر عراقی در ارتفاع بالا ظاهر شدند. سرگرد لشکری ها آنها را به ما نشان داد و گفت: « ماموریت شما، زدن این دو فروند هلی کوپتر عراقی است!

ما که آن روز، هلیکوپترها را در منطقه ی امنی پارک کرده بودیم، بلافاصله به طرف هلیکوپترهای خودی رفتیم و استارت زدیم و برای آنکه ارتفاع قابل قبولی بگیریم، در منطقه ی خودی پرواز کردیم و پس از آن که دور گرفتیم، ارتفاع خود را تنظیم کردیم و به طرف هلیکوپترهای عراقی آمدیم.

وقتی به فاصله ی قابل قبول رسیدیم ؛ من یکی از هلیکوپترها را هدف قرار دادم.

ناگهان صدای الله اکبر در رادیو پیچید و من به امید آنکه یکی از آنها را زدیم، دور زدم. جناب بهرامپور هم به طرف هلیکوپتر بعدی رفت، ولی وقتی دگمه را زد موشک او عمل نکرد و مجبور شدیم که برگردیم.

در حال برگشت ، در رادیو به من گفتند: موشک عراقی! وقتی برگشتم ، متوجه شدم که دو فروند موشک قرمز به طرف هلیکوپتر ما می آید. سریع مانور دادم و موشک ها از زیر هلیکوپتر رد شدند.

دوباره دور زدیم و منتظر شدیم. در این مدت معلوم شد هلیکوپتری که من زده بودم ، در واقع ترکش خورده بود و وسط کوهها فرود آمده و روز بعد فرار کرده بود.

چند روز بعد سرگرد لشکری دوباره خبر ورود هلیکوپترهای عراقی را به ما داد و این بار، مسلط تر و جدی تر وارد عمل شدیم و به طرف هلیکوپترهای عراقی به پرواز درآمدیم. هلیکوپترهای عراقی با دیدن ما دور زدند و با سرعت صد مایل به طرف نیروهای خودشان به پرواز در آمدند. ما هم در تعقیب آنها از منطقه مهران گذشتیم و وقتی بالای سر نیروهای عراقی رسیدیم ، چون دیگر از هلیکوپترهای عراقی خبری نبود، نیروهای زمینی آن ها را مورد هدف قرار دادیم و پس از خالی کردن مهمات خود روی سر نیروهای دشمن ، به پایگاه بازگشتیم.

از آن روز به بعد، دیگر هیچگاه هلیکوپترهای عراقی در منطقه ظاهر نشدند و سرگرد لشکری با تصرف ارتفاعاتی مهم در منطقه « یکه تاز» میدان شد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده