روایتی خواندنی از همسر شهید «بهروز گراوندی»
در دل حملات شدید هوایی و بمباران‌های مداوم، «پروانه بهشتی» هیچ‌گاه از جستجوی همسر شهیدش «بهروز گراوندی» دست نکشید. جمله‌ی پر اضطراب «من عزیزم اینجاست»، تنها یادگار لحظه‌ای بود که در خیابان‌های پر از خاک و ویرانی، برای پیدا کردن همسرش صدا می‌زد. در این روایت از زبان پروانه، ما با زن و مادری مواجه می‌شویم که در میان آوارهای جنگ و بی‌خبری از سرنوشت همسرش، تنها به عشق و امید به بازگشت او دل بسته بود.

من عزیزم اینجاست

 

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، «پروانه بهشتی» همسر شهید «بهروز گراوندی» می‌گوید: هر روز برای رفتن به دبیرستان از کنار بانک رد می‌شدم. بهروز من را در همین مسیر دید و به پسرخاله‌ام که دوستش بود؛ جریان را گفت. کلاس دوازدهم بودم که ازدواج کردیم و خیلی زود به هم وابسته شدیم.

هنوز چند هفته از عروسی ما نگذشته بود که رژیم بعث هوانیروز کرمانشاه را بمباران کرد و ارتش، منقضی‌های ۵۶ را به خدمت فراخواند. بهروز منقضی ۵۶ بود و باید می رفت اما من تازه عروس بودم و با هزار آرزو رخت سفید پوشیدم. از لحظه‌ای که مرا گذاشت و به سرپل ذهاب رفت ثانیه‌ای آرام نداشتم. فکر از دست دادن بهروز قرارم را ربوده بود. ارتباط تلفنی نداشتیم و از نامه هم خبری نبود. جنگ تازه شروع شده و نیروهای اعزامی خط مقدم بودند. هر روز ساعت 6 صبح رادیو را روشن می کردم و به مصاحبه ی خانواده شهدا گوش می دادم. از همان صبح گریه می کردم تا شب. بالاخره بعد از 6 ماه بهروز برگشت. خیالم راحت شد که زنده و سالم است. هر چند کرمانشاه زیر بمباران بود اما حضور بهروز دلم را قرص و نگرانی ام را کم می کرد.

وقتی روناک به دنیا آمد من خوشبخت ترین زن روی زمین بودم. بهروز کنارم بود و دخترم را هم داشتم. بهروز نوزاد را که بغل گرفت؛ گفت: «دوست دارم زودتر بزرگ بشی موهات رو مامانت ببافه، دستت رو بگیرم و دو تایی بریم تو شهر بگردیم.»

بهروز داشت به آرزویش می رسید. روناک خیلی زود بزرگ می شد. بهروز برایش توپ و کتاب داستان می خرید بیشتر از دست فروش ها خرید می کرد تا با یک تیر دو نشان بزند. هم به روناک هدیه بدهد و هم به دستفروش کمک کرده باشد. قانون خانه ما این بود که همه با هم غذا بخوریم بهروز که می آمد سفره را پهن می کردم. روناک روی پای پدرش می نشست و بغل او خوابش می برد. گاهی هم بد قلقی می کرد. این وقت ها، بهروز می گفت: «پروانه پاشو! لباس بپوش. روناک رو ببریم با ماشین بچرخونیم تا خوابش ببره!.» اگر دنیایی هم خسته بود؛ برای ما وقت می گذاشت.

وقتی صدام اعلام کرد کرمانشاه را می کوبد و با خاک یکسان می کند؛ بهروز شبانه در خانه ی همه اقوام رفت و به آنان خبرداد تا به روستاهای اطراف بروند. ما را هم به خانه پدرش در روستا برد آرام و قرار نداشت و می خواست به هیچ کس آسیب نرسد.

بار دومی که صدام خبر بمباران شهرهای ایران را داد؛ خانه مادرم بودیم.

می خواستیم سفره شام را پهن کنیم قبل از این که سمت آشپزخانه بروم؛ بهروز صدایم کرد: «پروانه جان!»

گفتم: «چیه؟» گفت: «می خوام یه چیزی بهت بگم». گفتم: «بگو» گفت: من اگر اتفاقی برام بیفته خیلی نگران روناک هستم! عصبانی شدم و گفتم: «این حرفا چیه می زنی؟ خدا نکنه اتفاقی برات بیفته. نزن این حرفا رو.  بهروز که دید ناراحت شدم؛ دیگر حرفی نزد.

من با مادرم ماهی پاک می کردیم که صدای هواپیماها آمد. آژیر زدند و سر و صدا شد. خانه ما از شعبه فاصله داشت و دقیق نمی دانستم چه اتفاقی افتاده. گوشی تلفن را برداشتم و به شعبه زنگ زدم یک سره بوق اشغال می زد. همین طور پای تلفن نشسته بودم کلافه شدم گوشی را کوبیدم و گفتم وای! چه قدر حرف می زنید؟!

بعد از نیم ساعت نتوانستم در خانه دوام بیاورم، نگران سمت کوچه رفتم. یکی از همسایه ها را آشفته، خاکی و نیمه جان دیدم. گفت: خیابان دبیر اعظم رو زدند!» دیگر حال خودم را نفهمیدم. ماشین دربست گرفتم و به سمت شعبه رفتم. خیابان های اطراف را بسته بودند ماشین نمی توانست جلوتر برود موج انفجار شیشه خانه ها را پایین ریخته بود از ماشین پایین آمدم. خیابان به سمت بالا شیب خیلی تندی داشت. سراسیمه روی شیشه ها در خیابان می دویدم تا به بانک برسم. وقتی رسیدم فقط تلی از خاک بود. نمی گذاشتند جلوتر بروم. مردم ازدحام کرده بودند. جلویم را گرفتند و من فقط داد می زدم:«من عزیزم این جاست!» رفتم ولی بهروز را ندیدم. بالاخره مردم دورم را گرفتند و گفتند: «نگران نباش. چیزی نیست! شاید بردند بیمارستان، تمام بیمارستان ها را زیر پا گذاشتم. اثری از بهروز نبود.

گفتند احتمالاً در سردخانه است. یکی از اقوام که حالم را دید گفت:
می خوای ببرم ببینیش.

داخل سردخانه که سوله بزرگی بود؛ رفتم. پیکر شهدا را کنار هم چیده بودند. هواپیماها سرپل ذهاب را هم بمباران کرده بودند و تعداد شهدا زیاد بود. بیشتر ارتشی ها سوخته بودند و در گوشه و کنار پیکرهای نیم سوخته دلم را آتش زد. زمین نشستم و گفتم: «من نمیتونم بیام، دارم از حال میرم. از سردخانه بیرون رفتم و دیدارم با بهروز به قیامت افتاد.

 

پدر بهروز یکی از بهترین بچه هایش را از دست داد! بهروز در روزهای زمستان به من می گفت: «پروانه جان بریم حلیم بخریم ببریم روستا؟ پدرم حلیم دوست داره در سرما و گرما به دیدارپدرش می رفت.

روناک تا مدت ها گریه می کرد و از من بابا می خواست. تلویزیون که اعزام رزمندگان را با پرچم های افراشته نشان می داد که پیشانی بند می بستند و می گفتند ما به کربلا می رویم؛ روناک نگاهی به من می کرد و می گفت: پپرجون! بیا ما هم با اینا بریم کربلا! بریم پیش بابام. هر روز و هر روز این کار ما بود تا خواندن و نوشتن یاد گرفت و فهمید پدرش شهید شده.

شما تصور نکنید برای ما نزدیک چهل سال گذشته، برای ما انگار همین دیروز اتفاق افتاده هیچ فرقی نکرده. خیلی گریه می کردم و دخترم می پرسید: «چرا آن قدر گریه می کنی؟ نمی دانستم به این بچه چه بگویم؟! که پدرت گلی بود پرپر شد و از دستم رفت.

شهید «بهروز گراوندی» یازدهم آبان ماه 1332 در روستای گراوند از توابع شهرستان کرمانشاه به دنیا آمد. پدرش بهرام و مادرش گلزاده نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. کارمند بانک بود. ازدواج کرد و صاحب یک فرزند شد. 20 اسفند 1363 در بمباران هوایی زادگاهش بر اثر اصابت ترکش به شهادت رســید. مزارشهید در گلزار شهدای همان شهرستان قرار دارد.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده