از اشکهای مادر تا بغض پدر
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، شهید «قباد بابایی چراغآبادی» از جوانان فداکار و باایمان کرمانشاه، در اوج جوانی به صف مدافعان وطن پیوست و در عملیات نصر هفت، جان خود را در راه دفاع از ایران اسلامی فدا کرد. پدر این شهید، «محمد بابایی چراغآبادی» در گفتوگویی صمیمانه، از سختیهای زندگی، روزهای پیش از اعزام فرزندش، و شهادت او سخن میگوید. روایت او از قباد، حکایتی است پر از عشق، ایثار و ایمان به ارزشهای انسانی.
پدر شهید، روایت خود را اینگونه آغاز میکند: ما در کرمانشاه زندگی میکردیم. من از کودکی مادرم را از دست دادم و مجبور شدم زندگی را با کار سخت بگذرانم. شغل من رانندگی بود و با زحمت خرج خانواده را درمیآوردم. سال ۱۳۴۴ بود که فرزندم، قباد، به دنیا آمد. در آن سالها ظلم و ناملایمات رژیم پهلوی به مردم را از نزدیک میدیدیم. پیش از انقلاب، من به مسجد کوکب رشیدی میرفتم و در فعالیتهای دینی شرکت میکردم. با تمام سختیها، ما بدنمان را فدای شرفمان کردیم.
تصمیمی قاطع برای دفاع از وطن
وی ادامه میدهد: قباد از کودکی پسر آرام و با ایمانی بود. تحصیلاتش را تا دوم دبیرستان ادامه داد. وقتی به سن خدمت سربازی رسید، خودش گفت میخواهد برود. به او گفتم: صبر کن، شاید بتوانم ترتیبی بدهم که به پشت خط اعزام شوی. اما او با قاطعیت گفت: "امام خمینی (ره) گفتهاند: جنگ ۲۰ سال طول میکشد. شما مدیون این کشور هستید، من هم سربازم و باید بروم." من مخالفت کردم، اما او تصمیم خودش را گرفته بود و حتی بدون اطلاع من نامنویسی کرد. وقتی فهمیدم، با خودم گفتم هر چه خدا بخواهد همان میشود.
شهید بابایی برای انجام خدمت سربازی به سلماس اعزام شد. چهار ماه دوره آموزشی را گذراند و سپس به ارومیه منتقل شد.
با تانکر آب به خط مقدم می رساند
محمد بابایی از آن روزها میگوید:وظیفهاش در جبهه رانندگی بود. مسئولیت داشت آب به خط مقدم برساند. در نامههایش همیشه مینوشت که نگران من نباشید، حالم خوب است. اما مادرش نگران بود و گریه میکرد. میگفت: "بچهام را به سمت آتش فرستادی." من هم میگفتم خودش خواسته، کاری از دست من برنمیآید
او به یاد میآورد: قباد فرماندهای داشت به نام سروان باقرزاده از لشکر ۶۴ ارومیه. در عملیات نصر ۷، قباد بارها به خط مقدم رفت و آب رساند. باقرزاده بعدها تعریف کرد که قباد بسیار کمکحالشان بود و میگفت: "۱۴ بار او را قسم دادم که دیگر به خط مقدم نرود، اما قبول نکرد." او ایمان و تعهد عجیبی داشت.
پدر شهید درباره لحظه شهادت فرزندش چنین روایت میکند: در عملیات نصر ۷، قباد با یکی از همرزمانش به خط مقدم رفت. وقتی تانکر آب را خالی کردند و قصد بازگشت داشتند، قباد متوجه شد همرزمش نیست. همان لحظه خمپارهای فرانسوی به سقف خودرو برخورد کرد و ترکش به سر قباد اصابت کرد. اما او با همان حال از خودرو پیاده شد و توانست همرزم مجروحش را پیدا کند. او را به عقب منتقل کردند، اما خودش به شدت مجروح شده بود. باقرزاده او را به درمانگاه نقده رساند و از پزشک التماس کرد که او را نجات دهد. اما پزشک گفت: که قباد دچار خونریزی مغزی شده و کاری نمیتوان کرد.
نشانه های وداع ابدی
پدر شهید با صدایی بغضآلود از لحظه خبردار شدن شهادت فرزندش میگوید: من سرویس رفته بودم. وقتی برگشتم، دیدم درب خانهمان شلوغ است. همان لحظه دلم لرزید. یکی از همسایهها گفت: "عمو بابایی، قباد شهید شده." نمیدانستم چه کنم. نفسم بالا نمیآمد یقه ام را پاره کردم و نشستم. دوستانم آمدند و گفتند: قباد ترکش خورده و در بیمارستان است. اما وقتی به سردخانه رفتم و صورت فرزندم را دیدم، فهمیدم که دیگر بازگشتی نیست. او فقط ۲۲ سال داشت.
پدر شهید با یادآوری آخرین دیدار با فرزندش ادامه میدهد: آخرین بار که به مرخصی آمد، انگار میدانست که این دیدار آخر است. ما همیشه دست میدادیم، اما این بار مرا بغل کرد و بوسید. به خواهر و برادرانش گفته بود تا من شهید نشوم، شما به جایی نمیرسید. حتی برای مادرش پیراهن مشکی خرید و عکس خودش را بزرگ کرد و گفت: "این را نگه دارید، چون دیگر برنمیگردم».
پدر شهید از روزهای سخت پس از شهادت قباد میگوید: بعد از شهادتش، زندگی برایم سخت شده بود. مدتها سرکار نرفتم. یکی از دوستانم آمد و گفت: "نمیتوانی اینطور ادامه بدهی. باید به زندگی برگردی." او مرا دوباره سرپا کرد. قباد همیشه برای برادر کوچکش، فردین، هدیه میفرستاد. خیلی او را دوست داشت. این محبتها همیشه در یاد ما باقی میماند.»
انتهای پیام/