روایتی خواندنی از همسر شهید«ابوالقاسم استوان»
منیره بیات می گوید:قاسم، تحویلدار بانکی در کرمانشاه بود با دقت و صداقت تمام مسئولیت‌هایش را انجام می‌داد. حتی وقتی پول اضافی از مشتری در بانک پیدا کرد، تمام تلاش خود را کرد تا صاحب آن را پیدا کند. این نوع رفتار او، که نشان از امانتداری و تعهد داشت، نه تنها در محیط کار بلکه در زندگی شخصی‌اش نیز نمایان بود، جایی که در شرایط بحرانی جنگ، من را آرام می‌کرد و همواره در کنار خانواده‌اش بود.»

در دل ویرانه ها به دنبال قاسم می گشتم

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، شهید«ابوالقاسم استوان» هفتم فروردین 1327 در شهرستان کرمانشاه به دنیا آمد. پدرش احمد و مادرش کبرا نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. سال 1353 ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. کارمند بانک بود. بیستم اسفندماه 1363 در بمباران هوایی محل کارش بر اثر اصابت ترکش به شهادت رســید. مزارش در گلزار شهدای همان شهرستان قرار دارد.

روایتی از «منیره بیات» همسر شهید

تحویلدار بود. با دست باید پول ها را می شمرد و در دفتر حساب و کتاب ها را می نوشت. کمترین بی دقتی برای کارمندی که دریافتی چندانی نداشت؛ گران تمام می شد. اگر کم می آورد باید از جیب خودش می گذاشت اما گاهی هم پول زیاد می آمد و با حساب و کتاب ها نمی خواند.

دوباره برگشت و در ذهنش تمام مشتریان را از صبح مرور کرد. نمی دانست چه اتفاقی افتاده مشتری پول را روی پیشخوان جا گذاشته یا قاسم در شمارش اشتباه کرده است. هر چه فکر کرد چیزی یادش نیامد. اضافه پول را کنار گذاشت و با خودش گفت: «خود مشتری بالاخره میاد سراغ پولش» چند روز گذشت اما از صاحب پول خبری نشد! قاسم دیگر قرار نداشت. دست پاک و امانتدار بود و تا پول را به صاحبش نمی رساند خیالش راحت نمی شد. دفاتر را به خانه برد. دوباره همه حساب ها را بررسی کرد و بالاخره صاحب پول را پیدا کرد. وقتی بعد از چند روز با صاحب پول تماس گرفت؛ مشتری که باورش نمی شد به مالش رسیده باشد؛ به قاسم گفت: «اصلاً فکر نمی کردم تو بانک جا گذاشته باشم! چند روزه همه جا رو گشتم! اگه شما خبر نمی دادی من تو بانک جا گذاشتم اصلاً دنبالش هم نمی اومدم!»

قاسم در کرمانشاه به دنیا آمد. همان جا بزرگ شد. درس خواند؛ در بانک استخدام شد و ازدواج کرد. زندگی او با کرمانشاه در هم آمیخته بود و حتی وقتی رژیم بعث به شهرهای ایران حمله کرد برای او کرمانشاه اول و آخر دنیا بود. منیره هر روز شاهد رفتن همسایگان از شهر بود. کرمانشاه بمباران می شد و خیلی ها خانه و زندگی را می گذاشتند و می رفتند.

 منیره به قاسم گفت: شهر خالی شده! بیا ما هم بریم از این شهر! خیلی ها رفتن. اینجا همش زیر بمبارانه! قاسم جواب داد: «شما چند روز صبر کن ما تو بانک کار داریم. معلم ها هنوز حقوق نگرفتند. وضعیت خوب نیست. ما باید حقوق معلم ها رو بدیم اگه تعطیل کنیم مردم به سختی می افتند.» منیره گفت: «من با سه تا بچه اینجا چه کار کنم؟ می ترسم! هر وقت صدای آژیر میاد قلبم میلرزه. قاسم گفت: «هیچی هیچی! حالا اتفاقی هم نمی افته. منم رفتم شهید شدم تو خیاطی بلدی. بی دست و پا نیستی. خیاطی میکنی؛ خرج بچه هات رو میدی! بچه ها رو بزرگ می کنی! منیره از این جواب ناراحت شد و گفت: «مگه میشه همچین چیزی؟ اگه اتفاقی برات بیفته من این بچه ها رو چه طوری تربیت کنم؟! شما الان ناراحت نباش حتی اگر من شهید بشم تو خوابت میام؛ بهت میگم بچه ها رو چه طور بزرگ کنی! منیره هر وقت می خواهد چشم روی هم بگذارد؛ می گوید: «قرار شد بیای کمک کنی اما نیومدی!»

قاسم سی ساله بود که انقلاب شد و از وقتی خودش را شناخت نماز و روزه اش سر جا بود و محرم و صفر در هیئت کمک می کرد. بعدها که نسرین و مسعود به دنیا آمدند آنان را هم به مراسم می برد و هوای شان را داشت مثل همه پدرها با لبخند بچه هایش می خندید و با اشک های شان دل نازک می شد.

روز عاشورا که می خواست به هیئت برود؛ مسعود گفت: «منم میام» قاسم جواب داد: «باشه بابا! بیا بریم مسعود را قلندوش کرد و رفت. ظهر بعد از مراسم خسته و کوفته برگشت مسعود را از روی دوشش پایین گذاشت و نفس راحتی کشید منیره پرسید: «چقدر خسته ای!».

قاسم جواب داد: «آره! این بچه از صبح از دوشم پایین نیومده! تو مراسم سینه زنی مثل بقیه می خواست سینه بزنه ولی به شکمش می کوبید و هر بار که دستش رو بالا می برد؛ یکی تو سر من می زد.»

بالاخره قاسم توانست قطعه زمینی در شهرک حافظیه بخرد تا خانه ای برای اهل و عیالش سر پا کند. ولی برای ساختن آن دستش تنگ بود. وضعیت مالی روبراهی نداشتند و ساخت خانه چند سالی به درازا کشید اما وقتی تمام شد به آهنگر گفت: دستگیره های روی در ورودی را به شکل قلب در بیاورد. قاسم می خواست منیره را خوشحال کند قلبها را به خاطر او گذاشت و روی اتیکت بین آن نوشت: منیره بیات!

منیره تا اسم خودش را روی در دید؛ با تعجب پرسید: چرا این کار رو کردی؟ قاسم با ذوق گفت: «به خاطر عشقی که بینمون هست در فامیل محبت قاسم زبانزد بود. همه از او به نیکی یاد می کردند. منیره هم از شانزده سالگی که عروس خانه اش شده بود؛ هیچ بد خلقی از او ندید با این که کرمانشاه زیر بمباران بود و هر وقت صدای آژیر قرمز بلند می شد منیره با دلهره سه بچه را بر می داشت و شمع به دست سمت پناهگاه می دوید اما باز قاسم را داشت روزها با وجود قاسم برایش زیبا می گذشت و به وقتی فکر می کرد که ایام سخت می گذرد و بالاخره روی آرامش را خواهد دید.

برخورد موشک به دبیر اعظم

شعبه دبیر اعظم بین میدان شهرداری و مصدق کرمانشاه قرار داشت. صبح روز بیستم اسفندماه ۱۳۶۳ منیره به قاسم گفت: تو روخدا سعی کن زودتر بیای. وضع خیلی خرابه چند روزه که دارن میگن عراق می خواد شهرهای غربی رو موشک باران کنه خیلی ها رفتند. دیروز هم که دیدی چند جا رو زدن من خیلی می ترسم. قاسم گفت: «حالا تحمل کن تا آخر هفته اگه شد؛ میریم.»

ساعت ۹ صبح خبر بین مردم پیچید که موشک در خیابان دبیر اعظم افتاده همسایه ها در گوش هم پچ پچ می کردند منیره پرسید: چه خبر شده؟! چیه؟ یکی از همسایه ها که می دانست قاسم در شعبه دبیر اعظم کار می کند؛ گفت: «دبیر اعظم موشک خورده اما شما نگران نباش هرچی هم شده باشه شوهرت میاد.

منیره تا ۱۱ صبح منتظر ماند. با خودش گفت: حتماً قاسم که میدونه ما نگرانیم خودش میاد اما خبری نشد! دست مسعود شش ساله را گرفت و راه افتاد بانک وسط شهر بود و او باید خودش را از شهرک حافظیه به آنجا می رساند. دور بود اما سرانجام به سر خیابان دبیراعظم رسید. جلو رفت طناب زردی سر خیابان کشیده بودند و اجازه نمی دادند کسی به محل حادثه نزدیک شود. منیره به مأموری که آنجاایستاده بود؛ گفت: «من دنبال شوهرم اومدم مامور معذور بود و اجازه نداشت کسی را راه بدهد. منیره داد و بیداد راه انداخت و بالاخره از طناب زرد رد شد. هر چه جلوتر می رفت؛ گیج تر می شد. خبری از بانک نبود بانک و داروخانه کنارش کاملاً روی زمین خوابیده بود. ساختمانی وجود نداشت تلی از خاک بود که هنوز از بخاری روشن داخل آن دود به آسمان برمی خاست بویی شبیه سوختن همه جا را پر کرده بود. عده ای در حال آوار برداری بودند. کار به کندی و با احتیاط پیش می رفت.

آوار و دلهره در خیابان دبیر اعظم- شناسایی پیکر قاسم

 منیره بی هدف به این سمت و آن سمت نگاه می کرد یک دفعه زیر خاک ها و آجرهای فرو ریخته انگشتان دستی را دید که از دل خاک بیرون زده بودند. حالش دگرگون شد. با خودش فکر کرد؛ چه آدم جان سختی است که هنوز نفس می کشد! منیره غرق خودش، مسعود را فراموش کرده بود. وقتی به پشت سرش نگاه کرد؛ پسرش را دید که مثل گچ سفید شده و بدنش می لرزد. ترس از دست دادن مسعود وجودش را پر کرد. چند نفر از همکاران بانک که او را در آن وضعیت دیدند به سراغش رفتند و گفتند: «خانم نگران نباش ما هستیم به شما خبر می دیم. این بچه رو ببر از اینجا برو خونه منیره با بی تابی برگشت. همسایه هادورش جمع شدند و دلداری اش دادند. صبح او را برای شناسایی پیکر قاسم به باغ فردوس بردند. منیره شوکه شده بود. می گفت: «یعنی چی؟ چه اتفاقی افتاده؟روبروی یک کانتینر یخچال دار ایستاد. پیکرها را یکی یکی پایین می آوردند و نشانش می دادند. بالاخره نوبت به قاسم رسید برعکس همیشه موهایش پریشان و آشفته بود. انگار ضربه به سرش خورده و خون از گوشش بیرون زده بود. بعضی قسمت های بدنش هم کبود بود. منیره نمی دانست چه بر سرش آمده؛ فقط آنقدر فهمید که تا مدتها لكنت زبان پیدا کرده است.

انتهای پیام/

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده