از لحظههای مرگ و نجات تا خاطره دیدار با حاج آقا قرائتی
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، من «شهرام آسوده» در استان کرمانشاه به دنیا آمدم، جانباز 35 درصد و بازنشسته فرهنگی هستم و دارای یک فرزند پسر می باشم. آبان ماه سال 1365 بود و من 18 سال داشتم. حدود ساعت 5 عصر از دبیرستان تعطیل شدم و به طرف خانه راه افتادم، به منزل که رسیدم صدای آژیر قرمز از بلندگوی پادگان شماره 2 به صدا درآمد.
صدای پرندگان مرگبار و شیون مردم
برادر بزرگترم به اتفاق دوستانش به باشگاه ورزشی رفته بود خواهر دیگرم در منزل بود و خواهر کوچکم که 6 سال بیشتر نداشت در کوچه با بچه همسایه مشغول بازی کردن بود. با شنیدن صدای مهیب انفجار سراسیمه به سمت کوچه دویدم و خواهرم و دوستش را نجات دادم آن لحظه با دود غلیظی که بوی تند گوگرد می داد و سراسر کوچه را فرا گرفته بود مواجه شدم. هیچ چیز جز صدای شیون و فریاد اهل محل و صدای غرش هواپیماهای دشمن بعثی و انفجارهای پیاپی ناشی از بمباران هوایی، پرندگان مرگبار که سوغات نحس مرگ و نابودی را به ارمغان آورده بودند به گوش نمی رسید.
در تاریکی و هیاهوی ناامیدانه به دنبال خواهر و مادرم می گشتم. با صدای انفجاری از فاصله نزدیک به زمین افتادم. بلند شدم و کمی راه افتادم، داغی خون جاری شده از کمر و پاهایم مرا به خود آورد، بله، من مجروح شده بودم. با تمام توانی که در بدن داشتم دست به کمر و لنگ لنگان خود را به سر کوچه رساندم، صحنه دردناک و غریبی بود هرکس از طرفی برای نجات جان خود یا عزیزی خونین در آغوش داشت به سمتی می دوید. خوب به یاد دارم که یک اتومبیل پیکان که تعدادی مجروح را حمل می کرد در مقابل من توقف کرد. به کمک راننده و چند عابر دیگر و مرا نیز به زحمت در ماشین جا دادند، وقتی چشم باز کردم خود را در بیمارستان شهید بهشتی دیدم.
پرستاران نمی دانستند که من زندهام
محوطه بیمارستان چنان لبریز از مجروحان و شهدای ناشی از حمله هوایی دشمن بود که به سختی می شد از میان پیکر مجروحان و شهدا عبور کرد، پس به ناچار مرا به حال خود رها کردند. دیگر به زحمت نفس میکشیدم توانی برای برخاستن و نجات حیات خود نمیدیدم. از تعدادی رهگذر و شاید هم پرسنل درمانی که از بین انبوه اجساد و مصدومان میگذشتند شنیدم که میگفتند: من و چند نفری که اطرافم بودند احتمالا به شهادت رسیدهایم و باید هر چه زودتر جهت تخلیه محوطه بیمارستان به سردخانه منتقل شویم.
با تمام انرژی و توانی که برایم مانده بود دستم را به سمت یکی از همان رهگذران دراز کردم و ملتمسانه با صدایی که دیگر از شدت درد و ناتوانی نوایی نداشت درخواست یاری کردم و زنده بودن خود را در میان انبوه شهدای اطراف به گوش آنها رساندم. مرا از آن بین جدا کرده و به راهروی شلوغی که همگان به دنبال نشانی از عزیزان و خانواده هایشان بودند انتقال دادند. شهادتین را بر زبان جاری ساختم و چشمانم را بستم. دیگر چیزی به خاطر ندارم. بر اثر شدت جراحت وارده و خونریزی داخلی شاید ساعتها بیهوش بودم. آنطور که خانوادهام بعدها گفتند پس از ساعتها جستجوی من در حالی که از یافتنم مأیوس شده بودند ساعت 11 شب و آنهم به صورت معجزه آسایی توسط دایی ام دیده شده و نجات پیدا کردم.
هنوز مدتی نگذشته بود که دوباره صدای آژیر و غرش هراسناک هواپیماهای دشمن خاطرات تلخ روز گذشته را به یادم آورد. هراسان و ناتوان از برخاستن از بستر بودم مادرم دلداریم داد که با توکل به خدا اتفاقی نخواهد افتاد. دستم را محکم در دستانش گرفت و رو به آسمان از خدا یاری خواست. همچون طفلی که در آغوش مادر آرام می گیرد با یاد و ذکر الهی آرام گرفتم.
دو نیم شدن کلیه سمت راست
در همان ساعت پالایشگاه نفت کرمانشاه که در نزدیکی بیمارستان محل بستری من بود، مورد حمله هوایی قرار گرفت و باز هم تعداد زیادی از همشهریان عزیزم بیگناه در خاک و خون غلتیدند و به فیض شهادت رسیدند. طبق گفته پزشکان معالج بعد از عمل جراحی اول و کنترل خونریزی داخلی به علت وسعت ضایعات درونی و احتمال خونریزی مجدد و خطر از دست دادن کلیه راستم که بر اثر اصابت ترکش به دو نیم شده بود جهت مداوا به تهران منتقل شدم.
این همه میوه اینجا هست چرا ترکش خوردی!
یک روز «حاج آقا قرائتی» جهت ملاقات مجروحان جنگی به بیمارستان آمد در بین مجروحان بستری به علت ریز بودن جثه و کم سن و سال تر بودن من توجه ایشان به من جلب شد روی سرم آمد دستی بر سرم کشید و گفت: خدا بد نده جوان، چه شده؟ بچه کجایی؟ کجا مجروح شدی؟ من هم گفتم حاج آقا بچه کرمانشاهم و همانجا ترکش خوردم. ایشان هم با شوخ طبعی همیشگی و لبخند شیرینی گفت: پسر خوب این همه میوه خوشمزه اطراف توست آنوقت تو ترکش خوردی؟! با این جمله همه خندیدیم، ایشان دستی از سر مهر و رأفت بر سرم کشید و از بخش رفت.
انتهای پیام/