زندگی در سایه فداکاری و صداقت
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، شهید «رحمت الله لطیفیان» فرزند فرامرز و اشرف الملوک در تاریخ یکم فروردین ماه 1326 در نور آباد از توابع شهرستان لرستان به دنیا آمد. وی تا سوم راهنمایی در روستا به تحصیل مشغول بود و برای ادامه تحصیل عازم نهاوند شد. توانست دیپلمش را بگیرد و سپس وارد دانشگاه نظام شد.
شهید در تاریخ 16 آبان ماه 1347 در 21 سالگی با خانم فوزیه محمدی ازدواج کرد زندگی مشترک آنها 20 سال طول کشید و حاصل این ازدواج دو پسر و یک دختر می باشد.
همسر شهید می گوید: من و ایشان از طریق برادر زن عمویم آشنا شدیم. خیلی معمولی ایشان به همراه عمویم، زن عمویم و برادر زن عمویم که همشهری ایشان بودند به خواستگاری آمدند و در جلسات بعد هم برادر بزرگشان و خواهرشان آمدند. خانواده من با دیدن ایشان و اخلاق خوب ایشان با این وصلت موافقت کردند.
به مادیات اهمیت نمی داد
وی از افرادی که احساس مسئولیت نمی کردند، خوششان نمی آمد. ایشان از همه نظر کامل بود. خوش اخلاق و خوش برخورد بود متکبر نبود. مهمان دوست و خونسرد بود تمام آشنایان به خاطر اخلاق و رفتار خوبش او را دوست داشتند. وی به مادیات اهمیت نمی داد و می گفت: اینجا مانند مسافر خانه ای می ماند که چند روزی در آن زندگی می کنیم ولی زندگی واقعی در آن دنیاست.
ایشان اوقات فراغتش را صرف مطالعه کتاب های مذهبی و تخصصی نظام می کرد. مشکلات را با صبر و خوشرویی تحمل می کرد و با تفکر به دنبال راه صحیح و مناسب می گشت.
برادرش «اسفندیار لطیفی» می گوید: وی همیشه در مساجد در مراسم مذهبی و دعاها شرکت می کرد.
بزرگترین آرزویش رستگاری و کمک به مردم و خیرخواهی برای مردم بود و آرزوی پیروزی اسلام و انقلاب را داشت. وی به تلاوت قرآن مجید بسیار علاقمند بود.
فرزندش «احسان لطیفیان» می گوید: اگر مشکلی پیش می آمد، با مادرم در میان می گذاشت تا با هم راه حل مناسبی پیدا کنند. بین افراد فرق نمی گذاشت و با افرادی که وضع مالی خوبی نداشتند، خیلی می جوشید؛ چون خودش به سختی بزرگ شده بود. وی برخورد تندی در مورد اشتباهات نداشت و اگر اشتباهی می کردم نصیحتم می کرد. به بزرگترها به خصوص پدر بزرگم خیلی احترام می گذاشت و هفته ای یکی ، دوبار به آن ها سر می زد.
تأکید زیادی بر روی درس خواندن داشت که خواهرم تا حدودی این آرزویشان را برآورده کرد.
صداقت را پیشه زندگی خود کرده بود
فرزند شهید «مژگان لطیفیان» می گوید: پدرم به صداقت خیلی مقید بود و در زندگی صداقت را پیشه کرده بود.
از چیزی که خیلی بدش می آمد این بود که کسی خودش را بالا بگیرد به خاطر چیزی که مال خودش نیست. همیشه می گفت: اگر من به اینجا رسیده ام، همه اش لطف خدا بوده است.
زمانی که کلاس اول بودم، شب های امتحان هیچ وقت جایی
نمی رفتیم. اقوام به شوخی می گفتند: حالا انگار کنکور دارد. پدرم می گفت: از همین حالا باید یاد بگیرد که تکالیفش را چطوری انجام دهد.
وی اولین بار در 33 سالگی عازم جبهه شد. فرزندش می گوید: پدرم هر وقت که میخواست به جبهه برود اولین توصیه اش این بود که مامان را اذیت نکنی، بچه خوبی باشی و درس هایت را بخوانی و می گفت: وقتی برگشتم به مدرسه تان می آیم، همین حرف ها را هم به برادرانم می زد.
همرزمش «اصغر موقوفهای» می گوید: سال 1359 ایشان به پادگان خدمتی کرمانشاه منتقل شد و من هم در آن جا بودم. وی انسانی صادق، راستگو و درستکار بود و از افراد دروغگو بسیار متنفر بود. بیشتر به مطالعه کتاب های مذهبی می پرداخت و کتاب ها را از مسجد منطقه به امانت می گرفت و می خواند. وی همیشه تاکید فراوانی روی عدالت داشت. همیشه توصیه می کرد: عدالت را فراموش نکنید و حق کسی را پایمال نکنید.
کارهای ما بیشتر جنبه شناسایی داشت. ایشان می گفت: اگه ما حتی یک نقطه به فعالیتهای جمهوری اسلامی اضافه کنیم به نفع است چون هدف شکست دشمن بعثی است و بیرون راندن آنان از خاک جمهوری اسلامی ایران است در عملیاتهای مختلف از قبیل والفجر 3 و 4 بدر، بیت المقدس و عاشورای یک شرکت فعال داشت. وی از همرزمانش شهید بزرگوار دکتر چمران بوده است و در مأموریت های زیادی در کردستان کنار ایشان حضور داشت. همیشه دوست داشت که کارهایش درست و بی عیب و نقص باشد.
همسرش می گوید: دشمن مدتی فقط پادگان صالح آباد را مرتب می کوبید و ما وسایلمان را به روستایی که شوهر خواهرم در آنجا بود فرستادیم. با مقداری طناب وسایل را روی ماشین بسته بودیم. اما طناب ها را محکم نبسته بودیم و کلی وسایل از قبیل جارو برقی و آبمیوه گیری از روی ماشین به زمین افتاده بود. تا زمانی که به مقصد رسیدیم، از افتادن وسایل خبر نداشتیم زمانی که رسیدیم و من دیدم وسایلی نمانده خیلی ناراحت شدم ولی ایشان می خندید و می گفت: ما از ترس این که وسایلمان در بمباران خراب نشود، خواستیم اینجا بیاوریم. قسمت را ببین، خدا هر چه بخواهد همان می شود و ایشان اصلا غصه نمی خورد و می گفت: مال دنیا ارزش غصه خوردن ندارد.
همرزمش «فریدون حمیدی کیا» می گوید: وی در کارهای نظامی اگر مسئله ای پیش می آمد دوستانش را خبر می کرد و با مشورت آنها کار را انجام می داد و نظر دیگران برایش مهم بود.
همسر شهید می گوید: این اواخر ایشان خیلی تغییر کرده بود به بچه ها نگاه می کرد و اشک در چشمانش می ماند.می دیدم به آینه زل می زد و نگاه می کرد. من گفتم: چیه؟ فکر می کنی خیلی جوانی؟ گفت: نه، فکر می کنم که این چهره من چند ماه دیگه چه شکلی پیدا می کند.
روز جمعه به ایشان زنگ زدند و از تهران مأموریتی به ایشان دادند.چون ایشان فرمانده بود باید به سمیناری که در سومار برگزار می شد می رفتند که بحث و گفت و گو درباره صلح و آتش بس و این قبیل مسایل بود که از سازمان ملل (UN) آمده بودند. بین راه هوا خراب و مه آلود می شود. در تاریخ یکم اردیبهشت ماه 1368 ماشین ایشان به دره سقوط می کند و راننده ماشین از ماشین بیرون پرت می شود و زنده می ماند و ایشان با زبان روزه در 14 ماه مبارک رمضان در راه انجام وظیفه به شهادت رسید. از جمله مسئولیت های ایشان در دوران هشت سال دفاع مقدس می توان به موارد زیر اشاره کرد؛ فرمانده لشکر 28 سنندج، رکن دوم لشکر 81 کرمانشاه، متخصص تفسیر عکسهای هوایی، معاون و فرمانده تیم تحقیقات پشتیبانی منطقه یک ارتش در کرمانشاه، فرمانده گبار منطقه ارتش.
انتهای پیام/