بغض جاماندن از شهادت در چهره فرزندم را فراموش نمیکنم
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، «فوزیه مرادیانی» می گوید: زمانی که از تلویزیون صحنههایی از جنگ تحمیلی پخش میشد مجید میخندید و می گفت: من آرزوی شهادت دارم که بچههای کوچکترم می گفتند هر وقت جبهه کودکستان شد، شما هم آرزوی شهادت کن از بس که سن و سالش کم بود.
فرزندم بسیار اهل نماز و روزه و مطالعه بود حتی زودتر از سن تکلیف نماز خواندن را شروع کرد. عضو بسیج دانش آموزی بود. به پدرش التماس میکرد اجازه بدهد که در جنگ شرکت کند همسرم مخالف بود و می گفت: بگذار بزرگتر که شدی برو که حداقل بتوانی آنجا کاری انجام بدهی.
هیچوقت این لحظه را فراموش نمی کنم وقتی قطعنامه 598 را شنید، با بغض به پدرش گفت: تو به من گفتی وقت هست، جنگ هم تمام شد و اجازه ندادی. بعد از چند وقت دوباره مجید گفت: جنگ که تمام شد اجازه بده به خانه عمویم بروم، آنها ساکن گیلانغرب بودند هر طور شد رفت تا اینکه منافقین وارد منطقه غرب می شوند که نهایتا فرزندم در اسلام آباد غرب شهید می شود.
انتهای پیام/