گفتگو با مادر شهید پیشمرگ کُرد مسلمان «حسن تیموری»
«فاطمه صیدزاده»، می‌گوید: شهیدش بسیار مهربان، متدین، با ایمان و مهمان‌نواز بود. احساس مسئولیت می‌کرد، در کارهای کشاورزی و دامداری کمک حالمان بود هر وقت کاری پیش می‌آمد، قبل از اینکه به او بگویم خودش پیشقدم می‌شد وقتی برای انجام کاری بیرون از خانه می‌رفتیم مسئولیت نگهداری از خواهر و بردارانش را برعهده داشت.

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، حسن اصرار دارد که وارد سپاه پاسداران شود و بعد از آن با دشمنان مقابله کند اما مادر رضایت ندارد، مادر است دیگر دلش نمی‌خواهد فرزندش را که با خون و دل بزرگ کرده از دست بدهد. اما نمی تواند مانع رفتن پسرش شود چرا که او عاشقانه از شهادت برایش حرف می‌زند و بالاخره مادر راضی می‌شود فرزندش برای حفظ آب و خاک وطن سینه سپر کند و در مقابل دشمنان بایستد.

فرزندم، انسانی با خدا، مسئولیت پذیر و مهمان نواز بود

مقدمه گفته شده شرح گفتگو با «فاطمه صید زاده» مادر شهید «حسن تیموری» از شهرستان ثلاث باباجانی است که در ادامه متن کامل را می خوانید:

وی گفت: شهید، فرزند اول خانواده بود. هفتم مرداد 1343 در روستای سر طایره از توابع شهرستان ثلاث باباجانی به دنیا آمد. تا دوم ابتدایی در روستای برده زنجیر ادامه تحصیل داد. عشایر بودیم و در یک مکان ثابت سکونت نداشتیم و به همین دلیل، نتوانست تحصیلات خود را به پایان برساند.

مادر شهید می گوید: حسن به سپاه پاسداران پیوست و در پایگاهی واقع در روستای «بانی میران» از توابع شهرستان جوانرود مشغول خدمت شد و حدود یک ماه برای انجام ماموریت به نوسود اعزام شد و بعد به پایگاه برگشت و تا زمان شهادت در آنجا مشغول بود.                                

مسئولیت پذیر

وی فرزند شهیدش را بسیار مهربان، متدین، با ایمان و مهمان نواز عنوان کرد و گفت: حسن، فرزند بزرگ خانواده بود و احساس مسئولیت می‌کرد. در کارهای کشاورزی و دامداری کمک حالمان بود. هر وقت کاری پیش می‌آمد قبل از اینکه به او بگویم خودش پیشقدم می‌شد. وقتی برای انجام کاری بیرون ازخانه می‌رفتیم، مسئولیت نگهداری از خواهر و بردارانش را برعهده داشت. 

صید زاده افزود: با شروع جنگ تحمیلی، مانند سایر هم‌وطنانش برای دفاع از آب و خاک وطن به صورت داوطلبانه راهی جبهه شد و هیچ ترسی از مرگ و شهادت نداشت و می‌گفت اگر من شهید شدم باید خوشحال باشید و ناراحتی به دل راه ندهید. من ابتدا با رفتن ایشان مخالفت کردم اما همچنان به خاطر حس وطن دوستی که داشت روی تصمیمی که گرفته بود پافشاری می‌کرد و من هم بالاخره موافقت کردم.                  

نمی‌خواست از شهادتش ناراحت باشیم

مادر شهید بیان داشت: پسرم را بارها در خواب دیده‌ام اما چیزی به خاطر نمی‌آورم. خواهرانش در خواب او را دیده‌ و با او صحبت کرده‌اند. چند وقتی از شهادت ایشان گذشته بود دختر بزرگم بسیار بی‌تابی و بی‌قراری می‌کرد و اشک می‌ریخت. در خواب شهید را می‌بیند که سر مزار خود ایستاده، وقتی خواهرش از او می‌پرسد که چرا اینجا ایستادی می‌گوید جایم را ببین گِل شده است. اینها اشک‌های توست که باعث شده گِل شود و من نتوانم در جای خود راحت باشم.

وی ادامه داد: حسن در پایگاه بانی میران یکی از روستاهای توابع جوانرود مشغول خدمت بود و چون جاده اصلی جوانرود به ثلاث باباجانی خاکی و مسیر تردد نظامیان به مرز و مناطق جنگی بود، توسط ضد انقلابیون مین گذاری می‌شد. برای اینکه از رسیدن نیروها به مناطق جنگی جلوگیری کنند و ایشان هم مسئول پاکسازی جاده از مین بود. در روز 20 شهریور 1359 با سه نفر دیگر از همرزمانش از محل پایگاه، راهی جاده می‌شوند و مشغول پاکسازی جاده از مین‌ها تا نزدیک روستای محل سکونتمان که می‌رسند. 15 نفر از ضد انقلابیون آنجا کمین کرده بودند که اگر خودروی نظامی یا شخص نظامی ببینند شلیک کنند. وقتی ایشان با سه نفر دیگر به آن مکان می‌رسند غافلگیر می‌شوند و شروع به تیراندازی می‌کنند. فرزندم، همان لحظه با اصابت گلوله به شهادت می‌رسد و سه نفر دیگر هم مجروح می‌شوند. یکی از مجروحان که تیر به پایش اصابت کرده است هم شروع به تیراندازی به سمت دشمن می‌کند تعدادی از آنها هم زخمی می‌شوند.

ما هم در روستا صدای شلیک می‌شنیدیم اهالی روستا با پایان یافتن تیراندازی سریع به محل حادثه می‌روند. پسر خودم اولین نفری بود که به آنجا می‌رسد و برادرش را می‌بیند که شهید شده است بلندش می‌کند که با خودش به روستا بیاورد اما باز هم شروع به تیراندازی می‌کنند و اجازه نمی‌دهند. نزدیک به دو ساعت شهید و زخمی‌ها در آنجا هستند و هر کسی به محل نزدیک می‌شد به سمتش شلیک می‌کردند تا اینکه آنها هم به خاطر مجروحان خودشان مجبور به فرار می‌شوند. وقتی مردم روستا برمی‌گردند دختر همسایه خبر شهادت پسرم را به من می‌دهد من هم از شدت درد و ناراحتی در حالی که بچه سه ساله در آغوش داشتم بیهوش روی زمین می افتم.                                

مهمان نواز

مادر شهید گفت: یک روز شهید همرزمان خود را به منزل دعوت کرده بود، پیشم آمد و گفت: مادر چون می‌دانم که خودت مهمان‌نواز هستی و از آمدن مهمان خوشحال می‌شوی به خصوص اگر دوستان من باشند دیگر نیاز به اجازه نداشتم. من هم گفتم پسرم خدا می‌داند که چقدر تو را دوست دارم و برای دوستانت هم احترام زیادی قائل هستم هر وقت خواستی هر تعداد که باشند به منزل دعوتشان کُن برای من هیچ فرقی با تو ندارند و از آمدنشان خوشحال می‌شوم هر وقت می‌آمدند تمام وقت و توان خود را صرف پذیرایی کردن به آنها می‌کردم.

وی در پایان گفت: از خداوند طلب سربلندی و طول عمر پُربرکت برای رهبر کبیر انقلاب همچنین مردم مومن و انقلابی این مرزو بوم را دارم. ما شهید تقدیم انقلاب کردیم و این انقلاب به آسانی به دست نیامده است که به آسانی هم از دست بدهیم و اگر لازم باشد دیگر پسرانم را هم فدای این انقلاب می‌کنم.

انتهای پیام/                                     

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده