پدرم 48 ساعت در سَردخانه زنده ماند!
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، بی شک تداعی خاطرات شهیدان، آزادگان و جانبازانی که جان، عمر خود و یا عضوی از پیکر خود را فدای آرمان های انقلاب شکوهمند اسلامی کردند، ما را برای ادامه دادن راهشان مصمم تر خواهد کرد.
در همین راستا، روایتی خواندنی از «مرضیه فضلعلی» فرزند جانباز «محمود فضلعلی» تقدیم مخاطبان ارجمند می گردد.
پدرم یکی از جانبازان جنگ تحمیلی است که در روز هشتم شهریور 1365 در منطقه ی شیخ صالح جوانرود به شدت مجروح می شود. می خواهم جریان مجروح شدن و روزهای بستری، پدر را بگویم اما راوی قسمتی از این حکایت دردناک عموی من است که می گوید: یکی از خودروهای سپاه، جلوی مغازه ی پدرم توقف کرد و یکی از برادران سپاهی از آن پیاده شد و با اشاره مرا فراخواند. بعد از احوالپرسی گفت: برادرت مجروح شده است و در حالت کما به سَر می برد.
بعد از رفتن او، پدرم مرا به داخل مغازه صدا زد و موضوع را جویا شد من هم طفره رفتم نمی خواستم پدر موضوع را بداند ولی او دست بردار نبود با طمینان گفت: می دانم برای برادرت اتفاقی افتاده، حتماً شهید و یا سخت مجروح شده است. انکار فایده نداشت من هم موضوع را به پدر گفتم و فوراً عازم تهران شدم.
پیکر بی جان برادر روی تختی در بیمارستان امام خمینی (ره) تهران افتاده بود و هیچگونه علائم حیاتی نداشت. جریان را از رزمنده ای که همراه محمود به بیمارستان آمده بود جویا شدم، گفت: محمود به همراه دوستانش از خط مقدم عازم لشکر بوده اند که توپخانه دشمن در بین راه ماشین آن ها را هدف قرار می دهد. محمود از ناحیه سر مورد اصابت ترکش قرار می گیرد و دو تن دیگر از دوستانش ضمن مجروح شدن از ماشین بیرون می افتند خودرو بر اثر انفجار گلوله منحرف شده و به داخل دره ی بسیار عمیقی سقوط می کند.
گروهی از رزمندگان سَر می رسند که یکی از مجروحان با ایما و اشاره مسیر سقوط ماشین را به آن ها می فهماند. آنها با تلاش و زحمت زیاد محمود را از عمق دره به کنار جاده منتقل می کنند ولی علائم حیاتی ندارد. همه فکر می کنند که شهید شده است لذا او را به سردخانه تعاون کرمانشاه تحویل می دهند.
محمود 48 ساعت درکنار شهدای سردخانه می ماند
محمود 48 ساعت در کنار شهدای سردخانه می ماند تا این که در جابه جایی متوجه می شوند که احتمالا" او زنده است. فوراً مسئله پیگیری می شود و به دستور مقامات جنازه را به این بیمارستان منتقل می کنند و حالا هم در کماست.
با پزشکان معالجش صحبت کردم. همه از محمود قطع امید کرده بودند. یکی از پزشکان گفت: اگر کوچکترین حرکتی از خود نشان دهد زنده می ماند ولی ممکن است برای همیشه نقص عضو شدید داشته باشد. مثلاً فلج شود و یا دچار کوری و فراموشی کامل شود.
محمود به مدت 25 روز در حالت کما به سر برد که ناگهان متوجه شدم، پلک چپ راست خود را تکان داد. بی درنگ به کادر درمانی خبر دادم. همه دور او جمع شدند ولی هیچ حرکتی نشان نداد. آنها حرف های مرا باور نکردند اما در مقابل قسم و قرآن و اصرار من، یکی از پزشکان گفت: در این صورت ایشان علائمی نشان داده و نمی میرد.
به تدریج علائم حیاتی محمود بیشتر شد و روزهای محرم نیز در راه بود. فکری توی ذهنم، قوت گرفت. تا اینکه روز 6 محرم با اصرار تمام او را از بیمارستان مرخص کردم همه مخالفت کردند و بیشتر از همه دختر خاله ام که از اعضای کادر درمانی همان بیمارستان بود.
حسی الهام گونه به من گفت: شفای محمود در یکی از همین روزهاست با یک دستگاه آمبولانس او را به سرکان منتقل کردم به سرکان که رسیدیم، دوستان رزمنده به منزل آمدند و پروانه وار به مراقبت و پرستاری از محمود پرداختند. گروهی از آن رزمندگان به فوز عظمای شهادت نایل آمدند و تعدادی هم برکت وجودشان به دنیاست از آن جمع می شود از شهیدانی چون؛ شهید مجید رضیعی، شهید رضا حمزه ای، بهرام چراغعلی و حسین بهشتی یاد کرد.
حال محمود خوب نبود گاهی به هوش و گاهی بی هوش بود. هیچکس را نمی شناخت شب تاسوعا که فرا رسید محمود با اصرار از من خواست که او را عزاداری ببرم. همه مخالف بودند ولی خود محمود مصر بود که به عزاداری برود. سرانجام من پیشنهاد کردم او را با ویلچر داخل خودرو سوار کنیم و چند قدمی همراه هیئت بگردانیم.
صبح تاسوعا با هزار بیم و امید و توکل به خداوند و الطاف کریمانه ی حضرت امام حسین ( ع ) محمود را با ویلچر داخل خودرو گذاشتیم. در ابتدای عزاداری محمود اصرار کرد که از ماشین پایین آورده شود و با ویلچر عزداران را همراهی کند.
حالت نشستن رقت انگیز و بی حس و حرکت محمود روی ویلچر، دل هر بیننده ای را به درد می آورد و همه برای شفای او دعا می کردند. حدود 300 متری هیئت را همراهی کردیم که حال محمود به شدت بد شد و به حالت اولیه برگشت. سریع او را به منزل برگرداندیم ظاهراً من مقصر بودم و باید توپ و تشر همه را تحمل می کردم.
تنها جوابم این بود که سرباز آقا امام حسین است. به خودش تعلق دارد هر چه او بخواهد همان خواهد شد.
شهید و عارف عزیز، شهید رضیعی که خود مداحی یکی از محلات را بر عهده داشت، در آخر مراسم برای همه ی هیأت ها مداحی کرد و برای شفای محمود دعا کرد.
در یکی از شب ها که شهید رضیعی و شهید حمزه ای مراقب محمود بودند، ساعت یک بامداد، شور و غوغای عجیبی خانه را پُر کرد. شهید رضیعی با حالت عرفانی خاص خودش به سجده افتاده بود و با صدای راز و نیاز او همه ی اهل خانه از خواب بیدار شدند.
خدایا چه می بینم. این شور و غوغای شکر گزاری برای چیست؟ محمود استوار روی پای خود قدم می زد، نه خواب نیستم!
شهید رضیعی با همان اشک و احساس به نگاه بهت زده ی ما جواب داد: محمود، امام حسن و امام حسین ( ع ) را به خواب دیده و از وجود مبارکشان شفا گرفته است.
محمود همچنان گنگ و حیران قدم می زد. ناله ی شوق و شکرگزاری و فریاد یا حسین همه بلند شد.
خوشا آنان که کرامات کریمانه ی اهل بیت ( ع ) را چه ساری و جاری شود و چه نه، باور دارند.
انتهای پیام/