"حسین عزیزی" آزاده کرمانشاهی، می گوید: « وسایل‌مان را جمع کردیم و راهی شدیم. بیرون اردوگاه اتوبوس‌ها منتظر بودند تا ما سوار شویم. باورمان نمی‌شد که این قدم‌ها به سمت ایران می‌رود. سوار شدیم و اتوبوس حرکت کرد. کسی نگران تهدید و کتک عراقی‌ها نبود. همه می‌توانستیم به راحتی با بغل دستی‌مان صحبت کنیم و یا بیرون را نگاه کنیم.»

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، "حسین عزیزی" از جمله اسرایی  است که  در دوران دفاع مقدس در مناطق عملیاتی غرب کشور توسط رژیم بعث عراق به اسارت در آمده و اینک کتاب «آزاده» برگرفته از خاطرات دوران اسارت خود را توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان کرمانشاه به چاپ رسانده است.

 

خاطرات آزاده کرمانشاهی از لحظات آزادی و ورود به خاک ایران

 

در ادامه خاطراتی از دوران آزادگی «حسین عزیزی» را مرور می‌کنیم:

وسایل‌مان را جمع کردیم و راهی شدیم. بیرون اردوگاه اتوبوس‌ها منتظر بودند تا ما سوار شویم. باورمان نمی‌شد که این قدم‌ها به سمت ایران می‌رود. سوار شدیم و اتوبوس حرکت کرد. کسی نگران تهدید و کتک عراقی‌ها نبود. همه می‌توانستیم به راحتی با بغل دستی‌مان صحبت کنیم و یا بیرون را نگاه کنیم.

وقتی به مرز ایران رسیدیم و رقص پرچم‌های ایران را در لب مرز مشاهده کردیم باورمان شد که اینجا مرز ایران است، نفس عمیقی کشیدیم و از اتوبوس پیاده شدیم. سربازان و افسران ارشد عراقی لب مرز منتظر بودند تا لیست اسرای آزاد شده را تحویل هلال احمر ایران بدهند. نگاهمان که به صف نیرو‌های ایرانی اعم از سپاه و هلال احمر افتاد، اشک در چشمانمان حلقه زد. ما قدم در خاک ایران گذاشتیم. صدای هِق‌هِق شادی اسرا بلند شد. سر به سجده گذاشتیم روی خاکی که سال‌ها از آن دور بودیم.

 اشک بود که با خاک‌ها مخلوط می‌شد و دست‌هایی که برای شکرگزاری به طرف آسمان دراز می‌شد. چقدر نفس کشیدن در این‌جا، در وطن و خاک خودمان با نفس کشیدن در کشور دشمن و در اسارت فرق می‌کرد. دلم می‌خواست ساعت‌ها همانجا سجده کنم و نماز شکر بخوانم و خاک وطنم را ببویم و ببوسم. خاکی که با خون هزاران شهید پابرجا مانده و حالا استحکام بیشتری یافته بود. حس پرنده‌ای را داشتیم که از قفس آزاد شده و بال‌هایش را باز کرده و حس آزادی و پرواز در آسمان را با تمام وجود درک می‌کند.

اتوبوس‌های ایرانی آماده بودند تا سوار شویم و ما را ببرند داخل خاک ایران. سوار شدیم و اتوبوس حرکت کرد. هر کس کنار پنجره بود به بیرون خم شده بود و بیرون را نگاه می‌کرد.

جلوتر که رفتیم یکی گفت: «اینجا قصرشیرین.» همه مات و مبهوت بیرون را نگاه می‌کردیم. قصرشیرین دیگر یک شهر نبود، ویرانه‌ای بود پر از خانه‌های آوار شده گویی هرگز کسی آنجا زندگی نکرده بود. تنها مسجد مهدیه بود که هنوز سرپا بود گویی عراقی‌ها از آن برای سنگر استفاده می‌کردند.

جلوتر که رفتیم مردم به انتظار ایستاده بودند. یکی عکس پسرش را گرفته بود روی دست‌هایش و به اسرا نشان می‌داد و دنبال گمشده‌اش می‌گشت. یکی اسم گمشده‌اش را با صدای بلند صدا می‌زد. ما از پنجره به بیرون خم شده بودیم و بعضی از مردم سعی می‌کردند با ما دست بدهند. یکی بچه‌اش را بغل کرده بود و دستش را دراز کرده بود تا با ما دست بدهد. در میان جمعیت متوجه مرد جوانی شدم در حالی که دنبال ماشین می‌دوید فریاد زد: «حسین عزیزی توی این اتوبوسه.» بچه‌ها جواب دادند: «آره... آره...»

با خوشحالی و تعجب نگاهش کردم. نشناختمش جوانی بود با قدی بلند و هیکلی ورزیده. او خودش را با زحمت از پنجره به داخل اتوبوس رساند.

یکی یکی اسرا را ورانداز کرد تا به من رسید. دستش را حلقه کرد دور گردنم و به گریه افتاد. من هنوز او را نشناخته بودم، سیر که گریه کرد زل زد به چشم‌هایم. نگاهش آشنا بود، اما نمی‌شناختمش، چهره‌اش آشنا نبود. گفتم :ببخشی شما کی هستی؟

لبخندی زد و گفت: «منو نمی‌شناسی؟ من نورمرادم... برادرت.»

او برادرم بود، وقتی که من رفتم ۱۰ ساله بود، الآن برای خودش مردی شده بود. قد کشیده بود، بلندتر از من شده بود، دوباره در آغوشش گرفتم و بوسیدمش. در حال صحبت بودیم که به سرپل رسیدیم اتوبوس در حال حرکت بود. ما فعلاً اجازه نداشتیم با کسی ملاقات کنیم باید می‌رفتیم قرنطینه تا از نظر پزشکی معاینه شویم. در طول مسیر همه با چهره‌هایی خندان و گاه اشک‌بار به ما خیره شده بودند. نگاه‌هایی که معلوم بود سال‌ها انتظار کشیده‌اند، از جلو چشمانمان به سرعت رد می‌شدند. در میان جمعیت کنار خیابان خواهرم را شناختم. غرق در افکارم بودم که سربازی که داخل اتوبوس بود اشاره کرد به نورمراد و گفت: «چرا آمدی بالا، برو پایین.»

اتوبوس ایستاد و نورمراد پیاده شد، وسایلم را دادم به او که با خودش ببرد. ما را بردند ماهیدشت، یک پادگان آموزشی آنجا بود. پیاده شدیم. آنجا محل قرنطیه بود. از ما آزمایش گرفتند و چکاب دادیم. دو روز آنجا بودیم. غروب روز دوم ما را به ساختمان هلال احمر بردند. آنجا خیلی شلوغ بود. خانواده‌ی همه‌ی اسرا آنجا منتظر بودند. در میان جمعیت دنبال یک چهره آشنا می‌گشتم، اما به قدری شلوغ بود که کسی را پیدا نکردم.

ناگهان چشمم به برادرم خورد، برایش دست تکان دادم و صدایش کردم. او هم مرا دید، در میان جمعیت راهی باز کردم و به طرفش رفتم، او هم داشت به سمت من می‌آمد. شلوغی باعث شد چند دقیقه‌ای طول بکشد تا به هم برسیم. بالاخره به او رسیدم، هم‌دیگر را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم. در میان پرده اشک، نگاهم به خانواده همسرم افتاد. رضا پدر و مادرش را پیدا کرده بود و در آغوش مادرش می‌گریست. به طرف آن‌ها رفتم. همسرم همراهشان نبود.

تعدادی از اقوام نزدیک هم بودند. با همه روبوسی کردیم و بعد به همراه آن‌ها به منزل پدر همسرم رفتیم بعد و راهی روستا شدیم. حدود ساعت ۲ بعد از نیمه شب بود که به آنجا رسیدیم.

جمعیت زیادی آنجا منتظر بودند. در میان جمعیت چشمم به همسرم خورد. وقتی من رفتم او تنها ۱۶ سالش بود و حالا ۱۰ سال گذشته بود، یک عمر گذشته بود، او با وجود سن کمش تمام سختی‌ها و دوری من و آوارگی‌ها را تحمل کرده بود. یک بار که برای او نامه نوشتم به او گفتم که تو هنوز خیلی جوانی می‌توانی ازدواج کنی. اما او از حرف من ناراحت شد و نوشته بود اصلاً این حرف را نزن من تا هر وقت که برگردی منتظرت می‌مانم. تا هر زمانی که باشد. او روی حرفش ایستاده بود. به گرمی به استقبالم آمد و حلقه‌ی گلی را دور گردنم انداخت. اشک حلقه زد میان چشمانم.

سال‌هایی که به سختی گذشت، برای من و مطمئناً برای او هم همین‌طور بوده است. در ماه‌های اول زندگیش تنهایش گذاشته بودم و او و خانواده‌اش آواره کوه و دشت شده بودند. حالا او کنارم بود با اطمینان و امیدی چندین برابر بیشتر از آغاز زندگی‌مان. ما هنوز بچه‌ای نداشتیم که او به امید فرزندمان صبر کرده باشد او فقط به پای من ایستاده بود و صبر و انتظارش قابل تحسین بود.

مادرم دستش را انداخت دور گردنم و بوسه بارانم کرد. آن لحظه گویی زمان حذف شده بود. صبح آن روز وقتی چشم‌هایم را باز کردم گویی روز اول زندگیم بود و گویی تازه متولد شده بودم. من در آرامش و بدون هیچ نگرانی و دلهره‌ای کنار خانواده‌ام و در کشور و شهر و خانه‌ی خودم بودم. احساس سبکی می‌کردم. روز‌های سنگین و پر از تشویش اسارت به پایان رسیده بود و این احساسی بود که تنها یک اسیر آزاده شده می‌تواند تجربه‌اش کند هیچ کس دیگری نعمت این تجربه‌ی شیرین نصیبش نخواهد شد.

انتهای پیام/

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده