حاج قاسم: بچه شهید را از جایش بلند نکنید
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ به مناسبت اولین سالگرد سردار شهید حاج قاسم سلیمانی روایتی خواندنی از همسر شهید مدافع حرم، "اکبر ملکشاهی" در خصوص آخرین دیدار با سردار شهید حاج قاسم سلیمانی انجام شده است که در ادامه تقدیم مخاطبان ارجمند می گردد.
شهادت حاج قاسم گویی هر دوی ما را یتیم کرد
شهادت حاج قاسم برای ما سخت بود. شب قبل از شهادت ایشان دخترم ریحانه بسیار بیقرار و بیتاب بود. قبل از خواب از حاج قاسم، محل تولدش، فعالیتهای دوران جبهه و جنگش و جبهه مقاومت از من سؤالاتی کرد و من برای آرام شدنش به تکتک سؤالاتش پاسخ دادم. او پرسید مادر امشب حاج قاسم کجاست؟ گفتم نمیدانم یا عراق یا سوریه و یا لبنان است. در ادامه از من قول گرفت که حتماً محافظهای حاجقاسم آدمهای قوی هستند و وقتی مطمئن شد آنها مراقب حاج قاسم هستند خوابید. صبح که از خواب بیدار شدم، متوجه شهادت سردار سلیمانی شدم.
من حال و احوال دخترم را در فراق پدر شهیدش به خوبی درک میکردم، چون خود فرزند شهید هستم. ۱۱ سال داشتم که پدرم در تاریخ ۲ آذرماه ۱۳۶۵ در منطقه میمک به شهادت رسید. آن روزها برایم سخت و تلخ گذشت، اما شهادت حاج قاسم گویی هر دوی ما را یتیم کرده باشد تلخ و جانکاه بود.
ماجرای نشستن ریحانه در ردیف اول صندلیها و تذکر حاج قاسم
حاج قاسم تا این صحنه را دید صحبتهایش را ناتمام گذاشت و خطاب به آن بنده خدا گفت برادر، بچه شهید را بلند نکن. مرتبه اول گویا ایشان متوجه تذکر حاج قاسم نمیشود و مجدد از دخترم میخواهد از روی صندلی بلند شود که حاج قاسم تکرار میکند با شما هستم بچه شهید را از جایش بلند نکنید. این آقای مسئول برود آن ردیف آخر یک صندلی پیدا کند و بنشیند چرا بچه شهید را بلند میکنید؟ آنها هم اطاعت امر کردند و رفتند.
آن دیدار در یکی از هتلهای تهران بود که تمامی همسران و خانواده شهدای مدافع حرم از کل ایران جمع شده بودند. ما روز اول با رهبری دیدار داشتیم و روز دوم قرار بود در مراسمی حاج قاسم برای خانواده شهدا سخنرانی کنند. مراسم با حضور حاج قاسم شروع شد. دخترم ریحانه برای اینکه بتواند حاج قاسم را از نزدیک زیارت کند هر طور بود خودش را به صندلیهای ردیف اول رسانده و روی یکی از صندلیها نشسته بود که در میان سخنرانی حاج قاسم گویا یکی میخواست ریحانه را از جایش بلند کند تا یکی از مسئولان بنشیند.
در نمازهایتان دعا کنید به شهادت برسم
بعد از مراسم حاج قاسم به سمت ماشینشان حرکت کردند. من مشکلاتی داشتم که باید حتماً آنها را شخصاً با ایشان درمیان میگذاشتم. افراد همراه حاج قاسم خیلی زیاد بودند و من نمیتوانستم به ایشان برسم. همان جا بلند گفتم حاج آقا تو را به فاطمه زهرا (س) بایست من با شما کار دارم. یکدفعه این جمعیت که داشتند میرفتند، ایستاد. حاجی همه را زد کنار آمد سمت من و گفت بله کی من را صدا کرد؟ گفتم حاج آقا من بودم. گفت چه شده من را صدا زدید؟ گفتم اینجا نمیشود سخت است. گفت خب اینها که من را رها نمیکنند بروید در ماشین من بنشینید تا من بیایم. بعد به یکی از همراهانشان گفتند این خانم را ببرید داخل ماشین تا من بیایم.
من و ریحانه دخترم رفتیم. تا کمی خلوت شد به رانندهاش گفت سریع گاز بدهید و بروید. بعد من در همین فاصله که در ماشین بودم با ایشان صحبت کردم و مشکلاتم را گفتم و ایشان راهحل دادند و قرار بر پیگیریشان شد. من آنقدر تحت تأثیر رفتار جوانمردانه و بیریای ایشان قرار گرفته بودم که ناخواسته اشک میریختم. بعد حاج قاسم یک انگشتر به من و یکی هم به دخترم ریحانه داد و گفت گریه نکن و فقط سر نماز دعا کن به آرزویم یعنی شهادت برسم. بعد رو به ریحانه کرد و گفت بیا با هم عکس بگیریم. بعد هم زیرعکس پدر ریحانه امضا کرد و نوشت خدایا! من را به یاران شهیدم برسان. بعد از ما خداحافظی کرد و رفت.
شهید اکبر ملکشاهی در چهارم آبان سال 1345 و در شهرستان قصرشیرین متولد شد، دوران ابتدایی و راهنمایی را در کرمانشاه گذراند و دوران دبیرستان را همزمان با عملیاتهای دفاع مقدس در جبهه سپری کرد.
شهید ملکشاهی پس از اخذ مدرک دیپلم به عنوان نیروی بسیجی در جبهههای دفاع مقدس حضور فعالی داشتند که در این دوران بالغ بر 50 ماه را به دفاع از کشور و ارزشهای نظام در آن مقطع زمانی پرداختند.
سال 1366 شهید ملکشاهی وارد نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و به عنوان جانشین و فرمانده گردان در عملیاتهای متعدد به ویژه کربلای 5 حضور یافت که در این عملیات مجروح شد و پس از اینکه سه ماه را در کما بود، به فضل خدای متعال به زندگی بازگشت.
شهید ملکشاهی ۲۸ آذر ماه 1394 در یکی از ماموریتهای محوله در کشور سوریه در جریان مبارزه با تکفیریهای داعش به خیل عظیم شهدا پیوست.
انتهای پیام/