لب های خشک عباس
چهارم مرداد ماه 1367 بود. منافقین با پیشتیبانی هواپیماهای عراقی از راه زمین، اسلام آباد را پشت سر گذاشته و در چهار زبر ( تنگه مرصاد ) زمین گیر شده بودند. نبرد سختی درگرفته بود، تعداد مجروحین و شهدا هر لحظه افزایش می یافت. من و دیگر همکارانم در اتاق ها و راهروهای بیمارستان مرتب به مجروحین سر می زدیم و به آنان رسیدگی می کردیم. با یکی از مجروحین مشغول صحبت بودم که صدایی توجهم را جلب کرد : " ببخشید خواهر! شما پرستار هستید؟" به طرف صدا برگشتم. جوانی پانزده، شانزده ساله را دیدم که سر تا پایش غرق خون بود. گفتم: " بله، پرستارم." گفت: " چشمانم نمی بینه، می شه کمی به من آب بدین؟"
می دانستم بدون اجازه پزشک نباید به او آب بدهم. گفتم: " یک لحظه صبر کنین." بعد آرام پرونده ی پزشکی اش را برداشتم و مطالعه کردم. تشخیص؛ خونریزی داخلی. دستورات پزشک را چک کردم، نوشته شده بودVPO - یعنی از راه دهان آب و غذا دریافت نکند- آسیب به چشم ها، ریه ها، قطع پا و ... خیلی دلم گرفت، گفتم: " الان امکان آب دادن به شما نیست." گفت " به خاطر خدا! از دیروز هیچی نخورده ام، تازه مرا پیدا کرده اند، این همه خون از من رفته. سریع به سراغ پزشک رفتم و موضوع را گزارش دادم. دکتر گفت: سرم رو زیاد کنین، هموگلبین رو چک و مجروح رو برای اعزام آماده کنین. وقتی نمونه خونش را برای آزمایش گرفتم، ناخودآگاه چشمم به اسمش افتاد؛ عباس عباسی.
جوان همچنان آب می خواست. به همکاران گفتم: به محض آمدن آمبولانس به ما خبر بدهند.
پاسخ آزمایش خون رسید. نتیجه خوب بود. دیگر طاقت نیاوردم و دور از چشم همکاران گاز را خیس کردم. انگار پس از سال ها خشک سالی و عطش، سیراب شده بودم.
انتهای پیام