هفت روز تمام بی هوش بودم
سهشنبه, ۰۴ شهريور ۱۳۹۹ ساعت ۱۴:۰۶
نوید شاهد - " سودابه کارخانه ای " یک بانوی جانباز کرمانشاهی در بخشی از خاطرات بمباران هوایی جنگ هشت ساله دفاع مقدس می گوید:« ساعت 9 شب و 17 روز از بهار1364 می گذشت که انفجاری مهیب سقف را بر سرمان خراب کرد. تنها برادرم شهید و سه خواهر دیگرم مجروح شدند من که وضعیت بسیار بدی داشتم به بیمارستان طالقانی منتقل هفت روز تمام بی هوش بودم. چشم چپم را تخلیه کرده بودند...»
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ جنگ هشت ساله ایران و عراق بی شک یکی از معجزاتی بود که در دوران معاصر ما رقم خورد جنگی که یک طرف میدان نیروهایش اغلب مردمی بودند. تنها چیزی که مردم داشتند ایمان به خدا و روحیه بالا بود که اتکا به همینها باعث شد معادلات جهان بهم بریزد و نتیجه جنگ بشود آنچه که شد.
مطلب پیش رو، روایتی خواندنی از " سودابه کارخانه ای " یک بانوی جانباز کرمانشاهی است، که در ادامه می خوانید:
دختری هشت ساله بودم و خانواده کوچک ما تشکیل می شد از پدرم که نظامی بود، مادرم که خانه دار بود و پنج فرزند، یک پسر و چهار دختر. دنیای شاد و پرجنب و جوش کودکانه ام در کنار خانواده اگر چه همراه با جنگ و بمباران اما شیرین و گرم بود.
ساعت 9 شب و 17 روز از بهار1364 می گذشت که انفجاری مهیب سقف را بر سرمان خراب کرد. تنها برادرم شهید و سه خواهر دیگرم مجروح شدند من که وضعیت بسیار بدی داشتم به بیمارستان طالقانی منتقل و از خانواده ام بی خبر شدم. فردای آن روز مرا با آمبولانس به تهران منتقل کردند، چرا که دیگر در کرمانشاه نمی توانستند کاری برایم انجام بدهند. پیشانی ام شکسته، صورتم به هم ریخته و مغزم آسیب دیده بود. هفت روز تمام بی هوش بودم. چشم چپم را تخلیه کرده بودند ولی با تلاش و اصرار دختر عمویم که تنها همراهم بود پزشکان تجویز کردند که چشم راستم را تخلیه نکنند. پس از چندی به همراه پدرم به انگلستان اعزام شدیم. در آنجا پیشانی ام را تحت عمل جراحی قرار دادند و چشم راستم را نیز که قرار بود در ایران تخلیه شود، عمل کرده و بهبودی حاصل شد. حدود یک ماه در آنجا بودیم.
پرستاران با ما دوست شده بودند و گاهی مرا با خودشان به فروشگاه برده و برایم خرید می کردند. پس از یک ماه پدرم طاقت نیاورد. هر چه به او اصرار کردند که بماند تا صورتم را نیز جراحی پلاستیک کنند قبول نکرد، به این ترتیب من با سلامتی نسبی به وطن بازگشتم و در ایران صورتم سه بار تحت عمل جراحی قرار گرفت.
هفت سال بعد چشمم دچار ناراحتی شد و برای درمان به بیمارستان لبافی نژاد اعزام شدم. تازه آن موقع فهمیدم که یک مهمان ناخوانده در چشم دارم. یک تکه شیشه از همان شب بمباران چنان در چشمم رفته بود که حتی در خارج از کشور هم نتوانسته بودند آن را خارج نمایند و به وسیله چسب مخصوصی آن را به ته چشمم چسبانده بودند. پزشکان ایرانی نیز همین کار را انجام دادند و من با عینک توانستم اندکی بینایی داشته باشم؛ اما چند سال بعد شیشه در چشمم حرکت کرد و قرنیه و شبکیه چشمم را پاره کرد. شیشه را نمی شد از چشمم خارج کنند و مجبور به پیوند قرنیه شدم؛ اما یک سال بعد چشم راستم قرنیه را پس زد و پزشکان اعلام کردند دچار بیماری جنبش سلولی شده ام که این بیماری آرام آرام مرا دچار کوری مطلق خواهد کرد.
در حال حاضر مشغول تحصیل هستم و با توکل به خدا به روزهای آینده می اندیشم.
انتهای پیام/
دختری هشت ساله بودم و خانواده کوچک ما تشکیل می شد از پدرم که نظامی بود، مادرم که خانه دار بود و پنج فرزند، یک پسر و چهار دختر. دنیای شاد و پرجنب و جوش کودکانه ام در کنار خانواده اگر چه همراه با جنگ و بمباران اما شیرین و گرم بود.
ساعت 9 شب و 17 روز از بهار1364 می گذشت که انفجاری مهیب سقف را بر سرمان خراب کرد. تنها برادرم شهید و سه خواهر دیگرم مجروح شدند من که وضعیت بسیار بدی داشتم به بیمارستان طالقانی منتقل و از خانواده ام بی خبر شدم. فردای آن روز مرا با آمبولانس به تهران منتقل کردند، چرا که دیگر در کرمانشاه نمی توانستند کاری برایم انجام بدهند. پیشانی ام شکسته، صورتم به هم ریخته و مغزم آسیب دیده بود. هفت روز تمام بی هوش بودم. چشم چپم را تخلیه کرده بودند ولی با تلاش و اصرار دختر عمویم که تنها همراهم بود پزشکان تجویز کردند که چشم راستم را تخلیه نکنند. پس از چندی به همراه پدرم به انگلستان اعزام شدیم. در آنجا پیشانی ام را تحت عمل جراحی قرار دادند و چشم راستم را نیز که قرار بود در ایران تخلیه شود، عمل کرده و بهبودی حاصل شد. حدود یک ماه در آنجا بودیم.
پرستاران با ما دوست شده بودند و گاهی مرا با خودشان به فروشگاه برده و برایم خرید می کردند. پس از یک ماه پدرم طاقت نیاورد. هر چه به او اصرار کردند که بماند تا صورتم را نیز جراحی پلاستیک کنند قبول نکرد، به این ترتیب من با سلامتی نسبی به وطن بازگشتم و در ایران صورتم سه بار تحت عمل جراحی قرار گرفت.
هفت سال بعد چشمم دچار ناراحتی شد و برای درمان به بیمارستان لبافی نژاد اعزام شدم. تازه آن موقع فهمیدم که یک مهمان ناخوانده در چشم دارم. یک تکه شیشه از همان شب بمباران چنان در چشمم رفته بود که حتی در خارج از کشور هم نتوانسته بودند آن را خارج نمایند و به وسیله چسب مخصوصی آن را به ته چشمم چسبانده بودند. پزشکان ایرانی نیز همین کار را انجام دادند و من با عینک توانستم اندکی بینایی داشته باشم؛ اما چند سال بعد شیشه در چشمم حرکت کرد و قرنیه و شبکیه چشمم را پاره کرد. شیشه را نمی شد از چشمم خارج کنند و مجبور به پیوند قرنیه شدم؛ اما یک سال بعد چشم راستم قرنیه را پس زد و پزشکان اعلام کردند دچار بیماری جنبش سلولی شده ام که این بیماری آرام آرام مرا دچار کوری مطلق خواهد کرد.
در حال حاضر مشغول تحصیل هستم و با توکل به خدا به روزهای آینده می اندیشم.
انتهای پیام/
نظر شما