خاطرات رزمنده کرمانشاهی/ قسمت چهارم؛
نوید شاهد - " مصطفی محمدی" یکی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس کرمانشاهی است که در بخشی از خاطرات خود می‌گوید: « پاییز ۱۳۶۱ که در خط پدافندی گمرک خرمشهر بودیم، شب ها در فواصل زمانی مختلف به سنگرهای نگهبانی سرکشی می کردم. یک شب حدود ساعت دو بود به سنگر رسیدم دیدم کسی در آن نیست...»
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ "مصطفی محمدی" یکی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس کرمانشاهی است که خاطرات و لحظه‌های بی تکرار عشق و آتش و خون را در کتابی به نام" ریگ های داغ پاتاق" را در 60 قسمت گردآوری کرده در ادامه قسمت چهارم تقدیم مخاطبان ارجمند می گردد:

خط پدافندی خرمشهر

شهریور ۱۳۶۱ به جبهه اعزام شدیم.  ما را تحویل سپاه خرمشهر که در هتل پرشین آبادان مستقر بود، دادند.  ابتدا چند فرم بین ما توزیع کردند و ما آنها را پر کردیم بعد از یک ساعت چند نفر را صدا زدند از جمله من که مسئولیت هر کدام مشخص شد. به من پیشنهاد فرماندهی گروهان را دادند.چون یکی از دوستانمان می‌خواست استخدام سپاه شود، پیشنهاد کردم او فرمانده گروهان شود و من مسئولیت یک دسته را به عهده گرفتم.
 بعد از دو هفته آن دوست ما برای آموزش از طرف سپاه کوهدشت به پادگان آموزشی اعزام شد و یک نفر هم از سپاه خرمشهر به نام شکرالله افشار به عنوان فرمانده گروهان به ما معرفی کردند. او فردی مؤدب،  متدین و خوش اخلاق بود. از من خواست که با حفظ سمت به عنوان معاون و کار کنم. بعد از یکماه که افشار برای سرکشی به خانواده به شیراز رفت، مرا به عنوان فرمانده گروهان معرفی کردند و افشار پس از بازگشت از مرخصی به خط نیامد و در سپاه خرمشهر مشغول کار شد.

*پرهیز از رفت و آمدهای غیر ضروری
 پیش از اینکه به مرخصی برود، توصیه های مهمی کرد از جمله اینکه از رفت و آمدهای غیرضروری پرهیز کنیم اما بچه ها اکثراً جوان بودند و دانش آموز و پرجنب و جوش و کنجکاو. یکی از صحنه هایی که توجه و کنجکاوی بیشتر بچه‌ها را جلب می‌کرد جنازه یک عراقی بود که به وضع عجیبی در رودخانه افتاده بود. ظاهراً در زمان عملیات آزادی خرمشهر تعدادی از عراقی‌ها خواسته بودند با شنا از اروند عبور کنند آن هم در شب.
 یک افسر عراقی از روی یک لنج غرق شده شیرجه رفته بود درست در همان نقطه تنه یک درخت قطع شده بود وجود داشته که به شکم عراقی فرو می رود. در زمان جزر و مد آب جنازه عراقی و تنه درخت در هوا معلق می شد و اسلحه کلت روی کمرش پیدا بود.
 پاییز ۱۳۶۱ که در خط پدافندی گمرک خرمشهر بودیم، شب ها در فواصل زمانی مختلف به سنگرهای نگهبانی سرکشی می کردم. یک شب حدود ساعت دو بود به سنگر رسیدم دیدم کسی در آن نیست. هرچه صدا زدم کسی جواب نداد متوجه شدم کنار سنگر، امیرقبادی که بسیجی کم سن و سالی بود افتاده و تیر مستقیم  به کف دستش خورده و خون زیادی از بدنش رفته، از شدت خونریزی توان حرف زدن نداشت. او را به دوش گرفتم و به سنگر خودمان بردم و در خواست آمبولانس کردم همسنگر او که یک پسر بچه کم سن و سال بود ترسیده و آمده بود عقب.
انتهای پیام/




برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده