خوابی که خبر از شهادت داد
*خاطره ای از مرضیه بریموندی( همسر شهید)
عملیات مهم و سختی در پیش بود و امکان زخمی یا شهید شدن زیاد. برای همین به شهید مرخصی دادند که برای دیدن خانواده اش به شهر برگردد.
جعفر نیز به مرخصی آمد هنگام برگشتن به منطقه از همه حلالیت طلبیده بود. من خیلی بی تابی می کردم.
جعفر گفت: من سعادت شهید شدن را ندارم، اما اگر شهید شدم بچه ها را طوری تربیت کن که به وجودشان افتخار کنی و راه و رسم بچه داری را از فاطمه زهرا ( س ) بیاموز.
چرا که من از بچگی طعم بی مادری را چشیده بودم، دوریش برایم بسیار سخت بود. تا اینکه دوباره شهید برای عملیات راهی جبهه شد و بعد از یک ماه مجدد برگشت و به من گفت که این آخرین خداحافظی است و دیگر بر نخواهم گشت. اشک هایم درد دوری از او را بیش از پیش برایش دشوار می کرد. تحملش برایش دشوار بود.
شهید وقتی حال مرا دید گفت: به همسر دیگر شهدا نگاه کن، فقط تو نیستی، مطمئن باش اجر صبر تو کمتر از شهدا نیست.
صبح زود از خواب بیدار شد و موقع رفتن نگاهی به من انداخت صورتش خیس بود. نگاه بچه ها غریب بود و متعجب. یک آن ترسید که مبادا نتواند دلش را با خود ببرد. اما چشم هایش را بست و تمام قوایش را جمع و خداحافظی کرد و رفت.
چند شب بعد از رفتش خواب دیدم یک حوری آمده و همسرم را با خود برد نگاهم دنبالش کرد فریاد زدم ( جعفر کجا می روی؟ ) سرش را به طرفم برگرداند با لباس سفید، نورانی تر از همیشه شده بود لبخندی زد و گفت: به باغ بهشت. بهت زده از خواب پریدم. مادر جعفر گفت چه شده؟ گفتم: مادر جعفر شهید شده. 18 روز از جریان خوابم گذشت که خبر شهادتش را آوردند.
انتهای پیام
منبع: پرونده فرهنگی شهدا - اداره هنری، اسناد و انتشارات- استان کرمانشاه