فرزند شهید فریدون احمدی در ادامه گفتگویی اختصاصی با نوید شاهد از رشادت های پدر در جنگ با تکفیری ها در سوریه گفت از اینکه در حال اسارت خبر می دهد که دشمن درصدد عملیات برعلیه رزمندگان است.

فرزند شهید فریدون احمدی: شجاعت پدر حتی در حال اسارت مثال زدنی است


به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ همین که متوجه مراسم دومین سالگرد شهادت شهید فریدون احمدی شدیم تصمیم گرفتیم با یکی از افراد خانواده این شهید بزرگوار ارتباط برقرار کنیم. از خانواده شهید هیچ گونه شماره تماسی نداشتیم تا اینکه عکس شهید را روی یکی از اکانت های فضای اینستاگرامی دیدیم و پیگیر موضوع شدیم گویا این فرد از آشنایان شهید بود و شماره تماس آقا جواد احمدی ( فرزند شهید ) را به ما دادند و بدین ترتیب موفق به ارتباط با ایشان شدیم و برای یک گفتگوی خودمانی ایشان را به بنیاد شهید کرمانشاه دعوت کردیم. در ادامه این گفتگو تقدیم مخاطبان ارجمند می گردد.

*بهتر است از جنگ تحمیلی شروع کنیم، بفرمایید در آن زمان پدر سن و سالش به حضور در جنگ تحمیلی رسیده بود؟
خیر، دوران کودکی و نوجوانی پدر مصادف شده بود با جنگ تحمیلی، با اینکه در آن روزها سن و سال کمی داشت اما هوای جبهه و دفاع از مملکت در سرش افتاده بود، چرا که مردی بود از خطه ی دلیر کرمانشاه با این حال اجازه ی رفتن به جبهه را به او نداده بودند.
*از فعالیت های شهید احمدی بگویید.
پدر در دوران راهنمایی عضو بسیج مدرسه شده بود و بعد از گرفتن مدرک دوره ی راهنمایی وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد، او در سال 1373دوره های بهیاری را در پادگان های قدس همدان و دوره های آموزشی را در اصفهان می گذراند، چندین سال نیز در مرکز بهداری غرب و در بیمارستان امام حسین (ع) کرمانشاه مشغول به خدمت شد. وی بعد از چند سال مجدداً ادامه تحصیل داد و کاردانی کامپیوتر (IT ) نرم افزار کسب کرد.
*از دوران کودکی خود و حضور در کنار پدر بزرگوارتان بگویید.
از زمانی که چشم به جهان گشودم، با پدر و مادری مهربان رو به رو شدم. پدرم می گفت جدا از موضوع پدر و فرزندی، باید مثل یک رفیق خوب برای هم باشیم. بسیار مرا تشویق می کرد که در بسیج دانش آموزی ثبت نام کنم مرتب از برنامه های بسیج برایم می گفت از جمله؛ بصیرت افزایی، آموزش های نظامی، برگزاری کلاس های دینی و من هم به شدت به این موضوعات علاقمند و پیگیر شدم.
*خاطره ای در این مقطع زمانی با پدرکه بسیجی شده بودید به یاد دارید؟
بله- یکی از بهترین خاطراتم با پدر مربوط به 31 شهریور 1394 بود که من در گروهان امام حسین ( ع ) و پدر در گروهان وحدت بود . صبح زود برای نماز مرا بیدار کرد بعد از نماز، با هم صبحانه خوردیم و آماده رفتن به سمت محل رژه شدیم، در بین راه با هم کل کل می کردیم، من می گفتم ما بسیجی ها خوب رژه می رویم و بابا می گفت: نه! شما بی ترمز هستید و خوب نمی روید. پدر عضو گروهان اول بود که رژه رفتند، بسیار محکم و استوار و زیبا از جلوی جایگاه رد شدند. پدر جلوتر ایستاد و منتظر بود که ما هم رژه برویم تا از ما سوتی بگیرد، پنج گروهان جلوی ما بود تا اینکه نوبت ما شد، بعد پایی که به زمین می کوبیدیم ناهماهنگ شد خدا رو شکر بچه ها خودشان را سریع جمع و جور کردند، نگاهم به پدر افتاد که جلو ایستاده بود و به ما می خندید دستهایش را جلوی دهانش گرفته بود تا خنده هایش واضح نباشد. نزدیک پدر شدم گفت: ما شاءالله به این بسیجیها، ماشاءالله! که با هم یکدفعه زدیم زیر خنده.
*چند سال با پدر زندگی کردید؟
یادش به خیر 18 سال در خدمت پدر بودم در این مدت از بابا خصوصیات اخلاقی بسیاری نظیر؛ اخلاق خوب، شجاعت، صبوری، روحیه ی جهادگری، با ولایت بودن، با تقوا و خوش قولی دیدم.
از زمانی که به یاد دارم پدر همیشه یک پیراهن سفید با شلوار مشکی می پوشید ما هم هدیه ای برای روز پدر یا مناسبت های دیگر برایش پیراهن سفید با شلوار مشکی می گرفتیم. ایام محرم با هم به مسجد محله می رفتیم. هیأت های دیگر هم پدر را دعوت می کردند . یک بار یکی از دوستان پدر از ایشان پرسید: حاجی! ایام محرم است چرا مشکی نمی پوشی؟ همیشه این لباس سفید را به تن داری! پدر جواب داد: این سفیدی پیراهن من نشان از این دارد که همیشه کفن پوش آقا اباعبدالله الحسین هستم.
*شهید چه سالی به سوریه اعزام شدند؟
سال 1390 بود که جنگ سوریه و عراق شروع شد و گروه دست نشانده ی آمریکا و اسرائیل به نام داعش شکل گرفته بود هدف آنها ایران بود ظرف چند هفته ی اول سوریه و عراق تا مرز سقوط پیش رفتند اما با دست به کار شدن نیروهای ایرانی داعش به عقب رانده شد و با اعزام نیروهای مستشاری به سمت سوریه برای دفاع از حرم آل ا... بیشتر به عقب رانده شد.
سال 90 به بعد حال و هوای پدر عجیب شده بود می دیدیم گاهی به فکر فرو می رود و گاه ناراحت است از او می پرسیدیم چه اتفاقی افتاده؟ می گفت امروز چند نفر از دوستانمان را شهید کرده اند. هنگامی که عکس شهدا یا فیلمی از زن و بچه های بی دفاع و مظلوم سوریه و عراق را می دید که چه بلاهایی سرشان می آورند چشمانش پر از اشک می شد و می گفت: نباید من الان اینجا نشسته باشم. آرام و قرار نداشت تا اینکه در سال 1392 برای اعزام به سوریه تصمیم گرفت. اما به دلایلی این سال اعزام نشد.
در تاریخ 22 آبان 1394 بدون اینکه چیزی به خانواده بگوید و فقط با یک خداحافظی معمولی با عنوان مأموریت، به تهران اعزام شد. 23 و 24 آبان کارهای اداری کرمانشاه را که به تهران باید تحویل می داد، انجام داد و روز 25 آبان با منزل تماس گرفت آن موقع من خواب بودم، ابتدا با مادرم صحبت و ماجرا را برایش تعریف کرد، از خواب که بیدار شدم دیدم مادرم گریه می کند وقتی ماجرا را پرسیدم گفت که پدرت منتظر تماس توست زنگ زدم بعد از سلام و احوالپرسی با پدر و شنیدن موضوع، دیگر تحمل نداشتم، زدم زیر گریه و گفتم: بابا چرا میخوای به سوریه بری؟ بابا! هنوز زهرا بچه اس چرا به فکر زهرا نیستی؟ که پدر حدیثی از پیامبر اکرم ( ص ) بیان کرد که فرموده اند: اگر مسلمانی ندای مظلومی را از هر کجای دنیا فرقی نمی کند هر کجا بشنود و به یاری آن نرود مسلمان نیست. اما پدر تصمیمش را گرفته بود و تلاشمان برای نرفتنش فایده نداشته این بود که او را همراهی کردیم و در تاریخ 28 آبان 1394 بود که بابا وارد منطقه شد، همراه او یکی از رزمندگان همکارش نیز بود که در منطقه، فرماندهی بهداری را نیز به عهده داشت.
*زمانی که شهید به سوریه رفتند باز هم با شما تماس می گرفتند؟
پدر زمانی که در سوریه بود هر چند روز یکبار با ما تماس می گرفت و صحبت می کردیم، یک روز به صورت رمزی گفت: جواد جان جات خالی امشب به سمت حنا بندان رفتیم و خدا را شکر شکستشان دادیم . منظور از حنابندان درگیری و جنگ با دعشی ها بود که من در جواب گفتم: بابا خیلی دلمان برایت تنگ شده، برایشان مراسم عروسی بگیرید و تمامش کنید که ان شاءالله بتوانید برگردید پدر گفت: ان شاء الله قراراست این اتفاق بیافتد. چند روزی از پدر خبری نبود تا اینکه در تاریخ 29 آذر 1394 یک عملیات مهم به اسم خان طومان به پدر و همرزمهایش خورده بود وسایلشان را تحویل می دهند قرار بود دو روز آینده به ایران برگردند اما عملیات خان طومان بسیار گسترده بود که از بهداری درخواست نیرو می کنند و پدر هم مثل همیشه وارد صحنه می شوند.
ظهر عملیات، یکی از دوستان پدر از حاجی فیلم می گیرد و به حالت مصاحبه می پرسد: حاجی چه خبر؟ پدر می گوید: جانم فدای رهبر . در همین حین صدای بی سیم او به صدا در می آید که درخواست نیرو می کنند.
پدر به همراه دو نفر دیگر از برادران، سوار آمبولانس می شوند و به سمت خط می روند که متأسفانه مسیر را اشتباهی می روند و در کمینی که دشمن زده گیر می کنند و اسیر می شوند.
*از روزهای اسارت حاج فریدون بگویید.
از همرزم های پدرم می شنیدم که روز اول اسارت در شکنجه با قنداق اسلحه به کمر همرزم پدر زدند و او را مجروح کردند و بعد از آن هم به فک پدر می زنند او را هم زخمی می کنند ابتدای اسارت، آنها را در مکانی که یک و نیم متر فضا داشته قرار دادند به طوری که یکی ایستاده و یکی دیگر خوابیده استراحت می کنند. ابتدای اسارت یک عکس از حاجی گرفتند که دستشان پشت سر قرار گرفته بود اما اصلا احساس ترسی در او نبود و لبخند بر لب داشت. این شجاعت پدر در کل رسانه های دنیا زبانزد شد .
یک روز بعد پسرعمویم با من تماس گرفت و گفت سرکوچه بروم از خانه بیرون زدم دیدم پسر عمو و یکی از عموهایم سر کوچه منتظر من هستند، نزدیک که شدم متوجه شدم گریه ی زیادی کرده اند با دیدن حال آنها توی دلم خالی و پاهایم سست شد با خودم گفتم اتفاقی افتاده، گفتم: چه شده؟ گفتند پدرت سالم است جواد! فقط اسیر شده. با زانو به زمین خوردم و زیر گریه زدم. گفتند: به خدا اسیر شده، دست گروهکی میانه رو افتاده است و ان شاء الله مبادله می کنند. روزهای سختی را پشت سرگذاشتیم و مرتب از طریق یگان پدر، هلال احمر، صلیب سرخ، پیگیر شدیم اما گروهک تروریستی شام از این ماجرا سوء استفاده می کرد و هر بار برای تبادل بهانه هایی می گرفت.
*در این مدت موفق به ارسال نامه ای برای پدر شده بودید؟
بله- یک نامه از طریق هلال احمر مرکزی تهران، برای پدر نوشتم. گفتند شاید گروهک ها اجازه بدهند بتوانیم برویم داخل و آنها را ثبت صلیب سرخ و کارهایشان را پیگیری کنیم.
مضمون نامه به این صورت بود:
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
" بابا جون خدا رو شکر از احوالت با خبر هستیم . الحمدالله اینجا همه خوب هستند . بابایی پیگیر نامه هایت با توجه به تماسی که در تاریخ 22 مرداد 1395 انجام دادی هستیم و از طریق همین پروسه ی کاری منتظر جواب نامه هایت هستم ان شاء الله که هر کجا هستی موفق باشی، خدانگهدار." اما متأسفانه جوابی برنگشت.

فرزند شهید فریدون احمدی: شجاعت پدر حتی در حال اسارت مثال زدنی است

*در زمان اسارت هم موفق به تماس با شما شده بود؟
خیلی سختی کشیدیم، بعد از گذشت بیش از هفت ماه بود که عمل جراحی سختی روی پدر انجام می دهند تا او را زنده نگه دارند بعد هم او را به دست یک زندانبان مسن سپردند، این فرد زندانبان به ما یک کد رمز داده بود که این رمز بین ما و خودش گذاشته بود. هفته ای یکبار نوبت این زندانبان می شد که از پدرم مراقبت کند، پدر روابط عمومی خوبی داشت و توانسته بود سریعاً با این مرد ارتباط برقرار کند و گوشی همراه او را بگیرد، و هفته ای یکبار از طریق پیام رسان تلگرام برای ما پیام صوتی و تصویری می فرستاد.
پدرم در رفت و آمد های تکفیری ها متوجه شده بود که قرار است عملیاتی انجام دهند و مناطقی را که قرار بود عملیات شود را می شناخت یک شب حدود ساعت 10 بود که از طریق پیام رسان تلگرام به ما یک پیام صوتی به زبان محلی کردی ارسال کرد.
متن پیام این بود: بعد از سلام و احوالپرسی گفت سریعاً به بچه های خودمان اطلاع بدهید که قرار است اینها چند روز آینده یک عملیات انجام بدهند، سریعاً اطلاع بدهید تا خدای نکرده اتفاقی برای بچه ها پیش نیاید. ما هم سریعاً به اطلاعات خبر دادیم و آنها هم به نیروهای اطلاعات تهران گزارش دادند و خدا رو شکر بچه های ما از عملیات مطلع شدند و تکفیری ها را شکست دادند.
پدر در دل تکفیری ها و در اسارت سخت هم به فکر دوستانش بود این شجاعت پدر همه را حیرت زده کرده بود.
*بعد از این ارتباط باز هم از شهید خبر داشتید؟
مدتی ارتباط ما با پدر قطع شد، یک ماهی گذشته بود که همرزم پدر به همراه چند تن از بچه های سوریه که اسیر بودند موفق به فرار شدند اما پدر را به شهادت رسانده بودند . ظاهرا" پدر را در تاریخ 15 بهمن 1395 همزمان با سالروز ولادت حضرت زینب ( س ) روز پرستار به شهادت رسانده بودند.
گفتنی است: چهاردهمین شهید مدافع حرم فریدون احمدی در تاریخ 13 اسفند 1355 در کرمانشاه دیده به جهان گشود و سرانجام سال 1394 و در جریان آزادسازی بخشی از منطقه خان طومان واقع در جنوب شهر حلب سوریه به اسارت نیروهای تکفیری داعش درآمد و بعد از 14 ماه اسارت او را به شهادت می رسند.

انتهای پیام
گفتگو از: شهرزاد سهیلی

آلبوم تصاویر شهید فریدون احمدی
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده