خاطرات" خلبان کیومرث حیدریان " از دوران دفاع مقدس استان کرمانشاه/ دیدار شگفت انگیز
شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۷ ساعت ۲۳:۲۲
بین راه؛ بچه ها مرا در جلوی بیمارستان کنار دست راننده می بینند؛ دست و پا شکسته و گچ گرفته. چون حالم بد بود، مرا جلو گذاشته بودند تا شاید حالت تنگی نفس و خفگی ام بر طرف شود. یک دفعه متوجه شدم یک نفر مرتب داد می زند:" بابا... بابا..." سرم را برگرداندم پسرم بود مرا از شیشه ماشین دیده و شناخته بود.
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ کتاب "یک نکته از هزاران" مشتمل بر خاطرات جمعی از سرداران و رزمندگان دفاع مقدس در غرب کشور است که توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارشهای دفاع مقدس استان کرمانشاه جمعآوری و تدوین شده است که خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات" خلبان کیومرث حیدریان " خلبان مدافع حریم هوایی در دوران دفاع مقدس استان کرمانشاه می باشد.
مأموریت هوایی ما معمولا" 50 دقیقه طول می کشید. اما یک بار بیش از حد معمول طولانی شد و برای همین همسرم دچار اضطراب شده و با یکی از همکارانم در پایگاه شکاری تماس گرفته بود. آن ها به او گفته بودند." فلانی زخمی شده و او را به بیمارستان بندر امام ماهشهر برده اند."
همسرم وقتی خبر را می شنود، فکر می کند من شهید شده ام و همکارانم برای آمادگی روحی و روانی به او می گویند مجروح شده ام. حالت سکته به او دست می دهد و یک طرف بدنش فلج می شود.
ما در بین خودمان یک سنت ایجاد کرده بودیم؛ وقتی از دوستان شهید می شدند، سفارش می کردیم که به همسرشان ابتدا بگویند زخمی شده یا دست و پایش شکسته تا کم کم آمادگی روحی پیدا بکند؛ اما نمی دانستم این شتر روزی هم در خانه ی خودم می خوابد.
خلاصه مرا از بیمارستان ماهشهر به تهران انتقال می دهند. از فرودگاه، زن و بچه هایم را با یک آمبولانس و مرا هم با آمبولانس دیگری به طرف بیمارستان می برند.
بین راه؛ بچه ها مرا در جلوی بیمارستان کنار دست راننده می بینند؛ دست و پا شکسته و گچ گرفته. چون حالم بد بود، مرا جلو گذاشته بودند تا شاید حالت تنگی نفس و خفگی ام بر طرف شود. یک دفعه متوجه شدم یک نفر مرتب داد می زند:" بابا... بابا..." سرم را برگرداندم پسرم بود مرا از شیشه ماشین دیده و شناخته بود.
عجب معرکه ای بود! هر دو آمبولانس دور میدان آزادی توقف کردند. بچه ها را در آغوش گرفتم و بوسیدم همه ی مردم دور ما جمع شده بودند و با دیدن این صحنه گریه می کردند.
انتهای پیام
مأموریت هوایی ما معمولا" 50 دقیقه طول می کشید. اما یک بار بیش از حد معمول طولانی شد و برای همین همسرم دچار اضطراب شده و با یکی از همکارانم در پایگاه شکاری تماس گرفته بود. آن ها به او گفته بودند." فلانی زخمی شده و او را به بیمارستان بندر امام ماهشهر برده اند."
همسرم وقتی خبر را می شنود، فکر می کند من شهید شده ام و همکارانم برای آمادگی روحی و روانی به او می گویند مجروح شده ام. حالت سکته به او دست می دهد و یک طرف بدنش فلج می شود.
ما در بین خودمان یک سنت ایجاد کرده بودیم؛ وقتی از دوستان شهید می شدند، سفارش می کردیم که به همسرشان ابتدا بگویند زخمی شده یا دست و پایش شکسته تا کم کم آمادگی روحی پیدا بکند؛ اما نمی دانستم این شتر روزی هم در خانه ی خودم می خوابد.
خلاصه مرا از بیمارستان ماهشهر به تهران انتقال می دهند. از فرودگاه، زن و بچه هایم را با یک آمبولانس و مرا هم با آمبولانس دیگری به طرف بیمارستان می برند.
بین راه؛ بچه ها مرا در جلوی بیمارستان کنار دست راننده می بینند؛ دست و پا شکسته و گچ گرفته. چون حالم بد بود، مرا جلو گذاشته بودند تا شاید حالت تنگی نفس و خفگی ام بر طرف شود. یک دفعه متوجه شدم یک نفر مرتب داد می زند:" بابا... بابا..." سرم را برگرداندم پسرم بود مرا از شیشه ماشین دیده و شناخته بود.
عجب معرکه ای بود! هر دو آمبولانس دور میدان آزادی توقف کردند. بچه ها را در آغوش گرفتم و بوسیدم همه ی مردم دور ما جمع شده بودند و با دیدن این صحنه گریه می کردند.
انتهای پیام
نظر شما